مطلب زیر خاطره ای است از اسارت یک هموطن در اردوگاه ویژه مهاجرین افغانی در منطقه کمربندی شهر مقدس قم .
متاسفانه این مطلب عین واقعیت است و بلاهایی که بر سر این مهاجر آمده است بلایی است که روزانه بر سر صدها مهاجر افغانی در قم و دیگر شهرهای ایران رخ میدهد .
کاش فقط این موارد . متاسفانه در بین کادر نیروی انتظامی که در این اردوگاه مستقر هستند بسیاری از آنها اقدام به دزدی و چپاول مهاجرین در این اردوگاه می کنند .
چند وقت پیش که به اردوگاه رفته بودم بنا به عللی با تنی چند از سربازان نیروی انتظامی در این اردوگاه بحث و جدلی کردم . این گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتی یکی از همان سربازها را در منطقه 24 متری آیت الله کاشانی دیدم مغازه موبایل فروشی دارد . دیگر خود بخوانید که این سرباز در اردوگاه و در این مغازه چه ها که نمی کند .
چه بسیار از خانواده هایی که 200 هزار تومان خرج راهی برای عزیزشان که گرفتار اردوگاه شده اند می فرستند اما به دست آن عزیز یا 50 هزار تومان میرسد و یا اصلا پولی به دستش نمی رسد .
بساط موبایل دزدی و پول دزدی که در این اردوگاه مدتهاست پهن شده و خدا میداند که چه کسی می تواند با اینها برخورد کند .
به هر حال اطمینان دارم که در این کشور هستند کسانی که به دنبال عدل و عدالت هستند و کاری هم به ملیت و قومیت ندارند . امیدوارم همانها دست این دزد ها که در جای جای این اردوگاهها هستند را کوتاه نمایند . انشا الله .
و اما خاطره :
دیروز صبح باران به شدت می بارید دودله شده بودم که به کار بروم یا نه باالاخره تصمیمم را گرفتم که سرکار بروم ، همیشه کیسه حامل کارت شناسایی و یک دفترچه همراه خود حمل می کردم ولی آن روز چتر همراهم برداشتم ویک لحظه غافل از این که کارتم را بردارم ، اکنون سرکاررسیده بودم در خیابانی در همان نزدیکی ناگهان ماشین پلیس پیشم سبز شد، صدای از درون ماشین : افغان کارتتو بده با لحن خشن بدون اینکه کدام چیزی دیگری بگوید.
ناگهان به یادم آمد که کارتم همراهم نیست ، گفتم کارتم را فراموش کردم همراهم بیاورم
پلیس با لحن خشن گفت سوارشو افغان من نسبت به لحن خشن واکنش نشان دادم ولی نزدیک بود که در همان ابتدای داستان مرا لت و کوب کند باالاخره سوار ماشین شدم مرا در کلانتری درهمان نزدیکی بردند فراموش کردم بگویم در مسیر راه ماشین در گل نشسته بود من را مجبور کرد ماشین گلی را در بین گل هل بدم تمام لباسهایم گلی و خس شده بود هوا هم بارانی و سرد شده بود ماشین پلیس در حیاط کلانتری توقف کرد چند تا سربازی در حال گشت و گذار بود چندین تا متلک پراند یکی از آنها که در حال جارو کردن حیاط و راهرو بود تمام صورتش را کج ماکوج کرد گفت هی افغان کثافت اگر داخل بیائی سرتو می برم من از شدت سرما در حالیکه باران هم درحال باریدن بود لباسهای خس و گلی شده با خود می لرزیدم سه ساعت در زیر باران و سرما مجبور شدم بایستم و هرکدام از سربازان که می گذشت زخم زبانی می زد بالاخره ساعت 1:30 بعد از ظهر شده بود در برابر سرما به شدت بی طاقت شده بودم به رئیسش که در کنار پنجره نزدیک به حیاط نشسته بود گفتم: می بینی که هوا بارانی و سرد است چرا نمی گذارید حد اقل داخل راهرو بیایم.
با طعنه گفت چند لحظه صبر کن خانه خاله ات می فرستم. خیلی ناراحت بودم هزاران فکرجارباجور از سرم می گذشت ساعت 23 بعد از ظهر بود که دوتا افغانی دیگر را هم آوردند هردو از سرکار دستگیر شده بود لباسهایش این را نشان میداد یکی از آنها چهره خلی نگران و مضطرب داشت بعد از لحظه ای پرسیدم که چه شده چرا اینقدر در فکر و نگران است.
از کارش و پولش که همه سرصاحب کارش مانده گفت: من چندین ماه است که انجا کار می کنم یک قران پول نگرفته ام و کارت هم ندارم چگونه پولم را بگیرم .
اما آنیکی دیگه مقدار شادتر بود از او پرسیدم که کارت دارد یانه گفت من پاسپورت دارم ، گفتم چرا شما را گرفته گفت من پاسپورتم را نشان ندادم، می روم در ااردوگاه کمربندی قم پاسپورتم را نشان می دهم اگر اینجا نشان میدادم هیچ تضمینی نبود که پاسپورتم را پاره نکند.
باالاخره سه نفر شده بودیم ، فراموش کردم بگویم آنها یکش از جلریز و دیگری از دایکندی بودند.
ساعت 2:30 بود ما ،را سوار ماشین پلیس کردن تا ما را به اردوگاه انتقال دهند در مسیر راه پلیس موبایل یکی از مارا گرفت مشغول بررسی مححتوای آن شد و از قیمت و چند چون آن پرسید، حافظه اش را بیرون آورد به نظرم جای در همان زیر صندلی اش انداخت گوشی را پس داد و گفت رمش گم شد من گفتم به رم گوشی چه کار داشتی؟ ناگهان پلیس سرش را برگرداند و داد زد خفه شو افغانی آشغال و کثافت، بی مصرف واسه من حرف می زنی من چند کلمه ای هم گفتم ولی او را نتوانستم همراهی کنم او بعد از گذشت ده بیست دقیقه در بین ماشین در مسیر راه همین طور چیزهای توهین آمیز و تحقیرآ میزی می گفت از جمله اینکه شما افغانی ها همانند انگل چسپیدید به ما ایرانی ها وقتی که ایرانی می آیید با مزد کم در مرغداری های و سنگبری ها کار می کنید بعد همان سنگ و مرغ را به کشور خودتان صادر می کنیم . به ما نگاه ما عراق را شکست دادیم امروز کشور پیشرفته و مترقی هستیم با شما افغانی ها هرکاری که بکنیم می توانیم هیچ قدرتی و هیچ کسی هم نیست که به ماچیزی بگوید و یا از شما طرفداری کند ، در اخیر من سکوفت کردم به فکر افتادم راست می گوید در طول سالهای مهاجرت صدها مهاجر بی گناه و بی پناه کشته شده اند خبرش درهیج جای درج نکرده اند و کوچکترین حمایت از مهاجرین هم نمی شود چه سود که من با او به بگو مگو بپردازم .
باالاخره به اردوگاه رسیدم در جلو در اردوگاه زن و بچه و پیر مرد و بعضی گریان و نالان و منتظر ایستاده بودند غم از چهره هایشان می بارید هروقتی که در ، اردوگاه باز می شد سربازی دیده می شد همه هجوم می بردند تا شاید خبری از مفقود شده اش شده باشد ولی سرش به سنگ می خوردند بالت و کوپ پلیس روبرو می شدند در اردوگاه باز شد ما را در راهرو اردوگاه در مقابل در وردی سالن تفتیش کردند سربازانی که در آنجا بودند بدتر از کلانتری ، بدنم را گشتند موبایلم را به گوشه ای پرت کرد و چیزهای که در جیبم بود همه در سطل آشغال ریخت این برو آن بر هل می داد، صدای ناهنجار نفرت انگیز برفضای راهرو حاکم بود از در و گوشه ی صدای داد و بیداد و جواب مشابه ، خفه شو افغانی کثافت .
رفیقم که پاسپورت داشت همراه ما بود و خوشحال که با نشان دادن پاسپورتش آزاد می شود پاسپورتش را از جیبش بیرون آورد پلیسی که ما را تا اردوگاه آورده بود گوش صاحب پاسپورت را کشید و گفت افغانی خر من گفتم که چرا خم به ابرویت نیاوردی پاسپورت داشتی به نگهبان اردوگاه گفت یک حالی از او بگیرد که فراموش کند پاسپورت دارد من گفتم این چه بی قانونی است که با پاسپورت هم اذیت و توهین و زندانی می کنید.
بازهم عنکرالاصوات در حضور رئیس ومخلفات مقامها دستش را به آلتش برد گفت به اینم کرده که پاسپورت داره و ادامه اش با چندین تا فحش و ناسزا ختم شد. رئیس لبخندی زد گفت همشون را در اتاق شماره 4 که مخصوص با مدرکها بود زندانی کنند با لگد و ضرب چماق مارا وارد اتاق کردن، وارد اتاق شدم فقط دوتا پاکستانی که قاچاقی می خواستند از ایران به طرف ترکیه بروند دستگیر شده بودند با آنها به زبان انگلیسی به صحبت پرداختم که بازهم صدای فحش و ناسزا از بیرون شنیدم فهمیدم که بازهم افغانی آورده است همان وضع که ما گذراندیم آنها هم گذراند با لگد و چماق آنها را نیز وارد اتاق شماره 4 کردند آنها دو نفر بودند اما با کت و شلوار مرتب از ظاهرش معلوم بود که محصل است با همدیگر سلام و علیک کردیم و به معرفی همدیگر پرداختیم بله همان طور که حدس می زدم آنها دانشجو بودند. یکیش دانشجوی دانشگاه قم سال دوم زبان و دیگری اش فارغ التحصیل در رشته اقتصاد از دانشگاه مفید ، از آنها جویا شدم که چه شد که به دام افتادند.
یکش گفت پاسپورتم در خانه جا مانده فقط یک همین روز پاسپورتم را فراموش کردم و به دام افتادم دیگری گفت من تازه فارغ التحصیل شده ام پاسپورتم وقتش کمی گذشته ولی کارت دارم گم شده است از تهران به قم آمده ام دنبال مدارک دانشگاهی ام و دارم به افغانستان می روم او هم نگران و در فکر بود شاید با خودش فکر می کرد چگونه دوباره دنبال مدارکش بیاید و شاید هم عصبانی از رفتار توهین آمیز و تحقیر آمیز که پلیس می نمودند.
باالاخره شب شد بعد از چندین بار تقاضا برای رفتن به دستشوئی و وضواز سربازان عنکرالاصوات که هربار با جواب خفه شو افغانی کثافت ، روبرو می شدیم.
باالاخره در را بازکردند با سیات و سروصدا و چماق به دست مارا اجازه دادند رفع زحمت کنیم، اتاق که با پتوی عسکری فرش شده بود خیلی سرد بود ، لباسهایم با حرارت بدنم تازه خشک شده بود نمی دانم ساعت چند شب بود عنکر الاصوات ها به تعداد هرنفر یک نان لواشی داد، نان را زهر مار کردیم لحظه به لحظه سربازان پشت میله های در به تهدید و فحاشی می پرداخت.
شب سرد و فراموش نشدین بود لحظاتی باهم در باره وضع مان و مهاجرین صحبت کردیم به یاد یهودیان می افتادیم که در چنگ نازیهای المان گرفتار بودند وضع خود مان را با یهودیان آن دوران مقایسه می کردیم و رژیم دیکتاتوری دینی را به نظام نژاد پرستانه هتلری ، آنها می گفت نه فاجعه از آن بالاتر است یهودیان قتل عام می شدند ولی ما چندین بار زنده شده کشته می شویم به ملت ، کشور، فرهنگ... ما توهین می شوند به ما از سگ پست تر رفتار می کنند هیچ رسانه ای خبری از وضعیت ما خبر تهیه نمی کنند فجایع انسانی عجیب غریبی پنهانی و مداوم رخ می دهند. این فاجعه تازگی ندارد چندین سال است که قربانی آن افغانی ها هستند.
متاسفانه دولت ما هیچ راه حل اساسی که منجر به پایان بخشیدن به این فاجعه باشد نمی سنجد فقط در حد تبلیغات و صوری وزیر جابجا می کند و بس چند سال پیش دولت وعده سپرد که به مهاجرین برگشتی زمین برای سکونت بدهد و کار فراهم کند انبوهی از مهاجرین با شور و اشتیاق از کشوری برگشتند اما دولت به هیچکدام از وعده هایش صادق نبود و عملی نکرد نه زمین داد و نه کاری برا شان فراهم کرد.
لذا مهاجرین نومیدانه به سوی کشورهای همچون ایران و پاکستان مراجعت کردند.
ایران از موقعیت کنونی سوء استفاده کرده هرگونه برخورد غیر انسانی و غیر اخلاقی-دینی را برملت رنج کشیده و ستم دیده افغانستان روا داشتند.
کجاست امام زمان که ناظر و حاظر هستند تا شکوه مارا به خداکنند؟
خود خدا که چشم دیدن و گوش شنیدن این فاجعه مخفی بشری را ندارند و کجایند عمر، ابابکر، عثمان و علی جانشینان پیامبر که سالها خود را قربانی آنان کردیم و یکدیگر را به خاطر علاقه کمتر به آنها کشتیم .
ما میراث جنگ و جهاد و قربانی اعتقادات خود مان هستیم سرزمینی که روزی پرافتخار ترین سرزمین بود ، دانشمندان همچون ابوعلی سینا، فارابی بلخی، مولانابلخی، سنایی غزنوی... و صدها انسان متفکر دیگر داشت چه شد که امروزه آن ملت دچار این درد و رنج اند همه در شعله یک آتش با هرعقایدی که هست می سوزند.
بنی آدم اعضای یکدیگر نیست ///که در آفرینش ز یک گوهر نیست
چو ایرانی از آتشش کرد خلق/// دیگر خلق را کرد از خاک و خلق
بازهم برگردم به زندان آتشیان ، صبح شد مادر پیرم منتظر پشت در بیرون ، کارتم را آورده بود نگران و مضطرب چشم به در اردوگاه دوخته بود کارتم را تحویل داده بود ولی ساعت ها گذشت خبر از آزادی من نبود نمی دانست که این داخل چه خبر است قلم قادر به بیان این فجایع نیست هیچ کس جزآنانی که تجربه کرده اند قادر به درک این فجایع نیستند اسم من را صدا زدند من گفتم بله جواب شنیدم، زهر مار، بعد از لحظه در را باز کردند همگی که دارای مدرک بودیم با سروصدا و لت کوب مارا به اتاقی که مدارک بررسی می شد برندن با خشونت رفتار می کردند هرکدام مدارک شان رسیده بود با چند تا فحش و ناسزا بررسی می کردند نوبت به من رسید کارتم در دستش بود نگاهی به کارت کرد و باز نگاهی به صورت من کلاه به سرم بود گفت: کثافت کلاهت را بردار چرا کارتت را همراهت نمی یاری ؟ گفتم: امروز فراموش کردم کارت که در جیب جا نمی شود باید با خودش حمل کرد از طرف دیگر شما قانون را رعایت نمی کنید اشاره کردم به برادری که پاسپورت همراهش بود و دوماه وقت داشت گفتم ایشان پاسپورت همراهش هست گرفتید، حرفم ناتمام مانده بود از جایش برخاست داد زد خفه شو افغانی خر برام زبون در آوردی ؟ به سرباز امر کرد مرا ببرد در بازداشتگاه تنبیه کند که چرا حرف زده ام سرباز مرا با همان روال همیشگی به زندان انفرادی انداختند. چند تا چماغی هم نصیب من شد.
در و پنجره اتاق باز بود فقط میلگرد های جوش داده بود و به شدت سرد بود با خود از سرما می لرزیدم لحظه ی سرما را فراموش کردم چشمم را به درو دیوار اتاق دوختم به سنگ و گچ و آجر اتاق در دلم می گفتم چه قدر بی وفا هستید روزی ما شمارا به این شکل در آوردیم تزئین کردیم اما امروز در آن در بند هستیم به ما نظاره گر هستید.
ساعت های 9 صبح بود دوباره صدا کردند مرا به اتاقی بررسی مدارک بردند دوتا کسی که در آنجا مدارک را در کامپیوتر بررسی می کردند مشغول تهیه توجیهیه ی که افغانی با پاسپورت را رد مرز کرده بود توجیه نامه می نوشت از شیشه ی که در بین ما قرار داشت توانستم متن نامه را بخوانم و از توضیحاتش به یکدیگر متوجه شدم که نامه را به مقام های بالاتر می فرستد تا توجیه کند که افغانی با مجوز اقامت رد مرز کرده است این بار من سکوت را اختیار کردم تا مبادا مرا رد مرز کند مادرم و برادرهای کوچکم که تنها خر ج آور و کارگرش من بودم در امان خدا بماند.
اگر نه خیلی خوشحال و رئیایی بود برگشتن به کشو.
باالاخره مراآزاد کردند سربازان می خواست دستشویی را تمیز کنم بعد آزاد کند ولی چند نفر دیگر چند لحظه پیش تر از من آزاد شده بود گفت آنها دارند تمیز می کند با لگد از در ورودی به راهرو به بیرون پرتم کردند در بین حیاط مهاجرین در چندین تا صف آماده بار زدن بودند چشم به برادری که پاسپورت همراهش بود افتاد او نیز در جمع آنها بودند. به نشانه خداحافظی دستی تکان دادم او نیز با سر اشاره ی کرد من از در بیرون آردوگاه خارج شدم بازهم همان آنبوه خانواده های مهاجر افغانی نگران و نالان هریک کارتی به دست در پشت در اردگاه منتظر ایستاده بودند |