هديه به روان آنهای كه مظلومانه جان دادند!
كمپ ۲"اردوگاه " سفيد سنگ!
"اردوگاه سفيد سنگ "پنج شنبه ۱۳۷۸/۶/۴
اتوبوس با سر نشینان خسته و گرسنه خود در برابر درب بزرگى ايستاده می شود، كه بر سر دروازه ورودی آن که با قدرت برق اینسو و آنسوی می رود، نوشته شده است " اردوگاه سفيد سنگ"۳۱سر نشين موتر را از موتر پياده مىكنند؛ تعدادى مامورمسلح از داخل اردوگاه همانند دشمنان قسم خورده از دروازه اردواگه بیرون می آیند، به سرعت اطرفا اتوبوس و سر نشینان آن را محاصره می کنند، و ناخنهای شان بر روی ماشه کلاشینکوفهای اسلامی شان بازی بازی می کند، مامور مستقربر روی برجك نگهبانى که بر فراز درب کلان برقی استقرار دارد، به خود حالت آماده باش می گیرد، و سربازی که از قم تا اینجا همراه مهاجرين آمده بود، به پشت پاشنه پاه هر یک از اسیران مهاجر با يك لگد به قوزك پاهاى مهاجرين شاید به رسم خدا حافظی می کوبد، و همه را در جاى مخصوص هدايت مىكند تا بتواند تحويل مقامات اردوگاه بدهد!!
در برابر درب برقی، همه را در صفهاى منظم مىنشاند، ابتداء با مامورهاى اردوگاه مشتركا آمار مىگيرند، بعد از طريق فرمى كه از يگان ويژه شهر قم به همراه خود دارد، همه را یکی یکی با نام می خواند و به مقامات اردوگاه تحویل می دهند.
گویا ٣١ نفر كامل مىباشد، درب برقى باز مىشود همه وارد اردگاه می شوند، درب برقی بسته می شود، موتر حامل ما و آزادی در وحشت پشت دروازه های آهنی می ماند، و صدای به هم خوردن دروازه تا اعماق وجود انسان فرو می رود. بازهم همه را شمارش می کنند و تعداد كامل مىباشد ؛ رسيد ۳۱ نفر را به پاسدارانی که ما را اینجا آورده اند ميدهند و آنها منطقه را ترک می کنند.
یکی از مأمورين بچه هارا به طرف درختى دورتر از درب برقى می کشاند و اعلام مىكند؛ هركس وسائل همراه خود دارد به کناری بگذارند و آماده باشند براى بازرسى؛ اما كسى به همراه خود چيزى ندارد، تعدادى از دستگیر شده گان، به همراه خود لباس كار دارند، زيرا آنان را از فلكه (مکانی در ایران برای آنانی که برای سر کار رفتن می روند) گرفتهاند وبقيه را هم كه از بازار!
یکی از عساکر با خشم و تحقیرمی گوید؛ ناس - سيگار - و... هرچه داريد کنار آن درخت بریزید!
باز با دهان خودش شکلک در آوده و ادامه می دهد، "اگه توى بازرسى گير بيارييم نگوئيد نگفتيد !"
كسانيكه سيگار وناس داشتند همه را ريختند كنار درخت، وبعد بازرسى شروع شد؛
يكى يكى بچه هارا بازرسى كردند و بعد از بازرسی همه را در کنار ديوارى باسيمهاى طورى قطار ایستاد نمودند، و بعد همه را به ترتیب، به سوی درب قرمز رنگى فرا خواندند، که گویا آنجا دیگر پایان خط است، برای من بسیار جالب بود، اردوگاه برای سرزمینی که در آن به گفته رهبر معظم بزرگشان که می گفت، اسلام مرز ندارد، اما هیچ کس نفهمیده بود که در چنین اسلامی حتما اردوگاه دارد!
مردی هیکلی که گویا یکی از مقامات عالی رتبه اردوگاه می باشد، پشت به دروازه قرار می گیرد و خطاب به اسیران افغانی می گوید؛
"هر نفر مبلغ۳۰ تومان حاضر كنيد براى تراشیدن موی سرتان" و بعد دستور می دهد، "يك نفراز ميان خودتان بلند شود واين پول را جمع آوری كند."
این در حالی بود که بسیاری از مهاجرین را از سر کارها با لباس کار گرفته بودند و حتا یک ده تومانی هم در جیب شان کف سائی نمی زد، به همین خاطر هم بود که از میان جمعیت صداهائی بلند شد که می گفتند؛
"نداريم !!"
مرد اردوگاه بان خطاب به مهاجرین گفت: آنهائيكه دارند بايد به جاى آنهائيكه ندارند پول بدهند وگرنه...
این در حالی بود که تعدادی هم مقدار پول کمی که در جیب داشتند، سربازان با نام یگان ویژه سپاه پاسداران شب گذشته در داخل اتوبوس گرفته بودند تا برای خود غذا خریداری کنند!!
به هر حال این حرفها به گوش نمایندگان مسلمان جمهوری اسلامی ایران در ایران نمی رفت، به شدت آن مرد اردوگاه بان می گفت،۳۳ نفر هستید، و باید ۹۳۰ تومان آماده کنید، آنها که داشتند دادند، و آنهائی که این پول را نداشتند از پهلو فیلهای خودشان کمک گرفتند وسر انجام مبلغ را تکمیل کردند و به آنها تحویل دادند.
همه را به سوی دهلیزی کلان رهنمائی کردند، که در آنجا چندین اتوبوس آدم دیگر را که گفته می شد تنها از تهران ۸ اتوبوس همان روز آورده بودند به علاوه دیگر شهرهای ایران همه شان پیش از ما در نوبت قرار داشتند، تا سرهای شان تراشیده شود.
انبوه مهاجرین با لباسهای گوناگون، لباسهای کار، لباسهای روغنی، لباسهای پرگچ و... در صفهای طویل در انتظار هستند تا سرهایشان با دستان یکدیگر شان تراشیده شود. در حاليكه همهاش يك عدد قيچى فرسوده و دو عدد ماشين سر دستى كه گويا از سازمان ميراث فرهنگى " به امانت گرفته شده بودند" تا سرهای افغانها را به تراشند و هر باری كه دسته های ماشین را فشار می دادی تعداد کثیری از موهای سر آدم را با خود از ریشه بر می داشت، به همين سبب ازدهام بر سر قيچى بيشتر بود، با اينكه کسانیکه با قيچى موی سرهای خود را کم می کردند، همانند بدن گوسفندان در زمانی که پشم تن شان را قیچی می کردند، شيار شيارمی شد و یک دیزاین خاص به سر ها می داد، با این حال همه ترجیح می دادند که با آن ماشينهاى دستى سرهای شان تراشیده شود!
پس از اصلاح سرها وارد قرنطينه يك مىشويم - سالن بزرگى مىباشد كه طولش حدود۳۶ متر مىباشد ودر عرض۱۲ متر و اگر بخواهیم این اعداد را محاسبه کنیم حتما عددی این چنین به دست خواهد آمد.۴۳۲ مترمربع. این سالن دارای ديوارهاى با ارتفاع بلند می باشد که سقف آن را با ايرانيت پوشانيدهاند و در زير سقف تعدادى هم پنجره وجود دارد كه از آن آسمان آبى و برگهاى درختان بيرون از قرنطينه پيداست. و دو عدد هواكش وجود دارد، كه به جز صداهای ناهنجارش هيچ سودى براى تعويض هواندارد .
در انتهاى اين سالن بزرگ راه روى وجود دارد در عرض يك متر و طول تقريبا سه متر كه در آن ۴ توالت موجود است و از میان این چهار توالت، فقط دو عدد آن قابل استفاده مىباشد و دو عدد ديگر آن تبديل به زباله دانى شده است، و از اين دو توالت هم يكى از آنها افتابه دارد و ديگرى فقط براى تخليه سر پائى قابل استفاده مىباشد وبس!
در همین راه رو تنگ، یک دستشوئی طولی با سیمان ساخته اند، يك لوله از روى كار آمده است و يك عدد شير آب دارد و در انتهاى لوله هم شير ندارد و از خود لوله به مقدار بسيار كمى به طور هميشه گى آب جريان دارد. ولى به یقین می توان گفت، هرگز این مقدار آب که می آید براى تعداد کثیری از انسانها که در این دهلیز کلان محبوس و محصورند، کفایت نمی کند. زيرا از همين دو شير آب بايد آفتابه توالت را آب كنند، (زيرا اكثر مواقع از شير توالت آب نمىآيد) و براى خوردن نیز باید از ان استفاده كنند.
هر روز وقتی نز ديك ظهر می شود، درب هواخورى باز مىشود، همه مىروند در داخلمحوطه هوا خورى، مكانى محدودی كه دور تا دورش را ديوارى از جنس سيمهاى تورى كشيده است و بالاى آن را با چند رديف سيم خاردار زینت داده اند! كه حائلى محسوب مىشود ميان هواخورى قرنطينه و ساير محوطه اردوگاه!
در داخل محوطه هواخورى، يك شير آب نصب شده است كه در زير آن يك حوضچه سيمانى ساختهاند، این حوضچه؛ آب ضایعات را به سوى زير درختان محوطه اردوگاه هدايت مىنمايد!
كسانيكه در مسير راه توانستهاند برای مامورین پول بدهند تا براى شان نوشابه خانواده از بازار خریداری کنند، چه روز خوبی دارند، زیرا بوتل های شان حالا همانند لنگ کفش در بیابان و قطره آبی در کویر برای شان نقش آفرین است. و آن بوتل ها را می روند، در زير شير آب هواخورى، پر از آب مىكنند، (اگر نوبت برایشان بیاید!!) آبی که همه احساس می کنند، به تناسب آب داخل سالن بسیار خنكتر مىباشد.
وقتی به اطراف خود نگاه می کنی، و قادر می شوی نگاه خود را از میان جمعیت متراکم، اما محصور در پشت دیوارهای سیمی به بیرون می رسانی می بینی، آن سوى سيمهاى خاردار جادهاى مىباشد كه دو طرفش را درختهاى سر سبز پوشانده است وتا واحد ادارى اردوگاه ادامه مىيابد!
اتومبيل پاترول سفيد رنگى از درب برقى وارد محوطه اردوگاه مىشود و از کنار جمعیت بی توجه عبور می کند، کسانیکه سابقا هم شرف حضور در این اردوگاه را داشته اند، می گویند؛ آقاى امينى رئيس اردوگاه بود.
ماشین به سرعت از میان جاده ای که دو طرف آن را درختهای سپیدار پوشانیده است عبور می کند و در برابر ساختمان ادارى در میان درختان زیبا پارك مىكند و از اتومبيل پیاده می شود، در حاليكه در دستش تعدادی روزنامه و مجله قرار دارد و آدم به راهتی می تواند، نام روزنامه كيهان که بر روی سایر روزنامه ها قرار دارد را بخواند!
كمكم که شب از راه مىرسد همه گرسنهاند از روز گذشته كه به ما مهاجرين مقيم
"قم " هر نفر يك نان لواش دادهاند، تا اين لحظه هيچ چيز ديگرى کسی برای خوردن نیافته اند.
سنت حسنه ای هست که می گویند، همیشه در اردوگاهها شبها نان را تقسیم می فرمایند، بر همین اساس مقامات اردوگاه اسلامی سفید سنگ، هم از این سنت لا یتغیر پیروی نموده و نان را ميانمهاجرين شب هنگام تقسيم ميكنند و جيره هر نفر در این اردوگاه ۳ عدد نان مىباشد؛ که هرنان ۱۸۰ تا ۲۱۰ گرم وزن دارد. يك گارى پر از نان از راه مىرسد، همه را از داخل قرنطينه بيرون مىكنند، در داخل هواخورى، داخل هوا خوری هوا تاریک است، تک ستاره هایی بر فراز اردوگاه چشمک می زند، عسکری در کنار دروازه می ایستد، یکی یکی مهاجرین محصور را از دم درب ورودى فرا می خواند و هر نفر سه عدد نان به دست شان ميدهد، و به داخل قرنطينه مىفرستد.
بچهها دو عدد نان خودشان را ميان پلاستييك و يا پارچهاىپنهان مىكنند، و يك نان ديگر خود را كه جيره شب شان هست دو لقمه نموده و مى خورند، و ازبوتل های کسانی که در نزديكشان قرار دارند، يك قورت آب هم مىنوشند و درازمىكشند ؛ اين شام شب اول شان هست!
درب قرنطينه را مىبندد، در حاليكه امروز بيش از ده اتوبوس مهاجردستگیر شده آوردهاند، این تعداد وقتی به افرادی که از روزها قبل در این قرنطینه بوده اند، افزوده شود، نشان می دهد که چه تراکم جمعیتی می تواند باشد.
بچهها پتوهاى را كه در داخل قرنطينه مىباشد را پهن ميكنند و كفشهاى خودشان را در زير سرهاى شان به شکل بالشت مىگذارند، و دراز مىكشند. بعضی ديگر با همان خاكهاى كف سيمانها و پتوها تيمم مىكنند و شروع مىكنند به اقامه نماز مغرب و عشاء.
صدای باز شدن قفل کلان درب آهنی توجه همه را به سوی خود جلب می کند، ساعت قريب ۱۰شب مىباشد. با باز شدن درب آهنی سه نفر عسکر وارد می شود، دو نفر شلاق بر دست، یک نفر کتابچه در دست و اعلام می کند، جهت آمار گرفتن آماده باشید.
پس از اعلام چند نفر دیگر هم وارد می شود و بچهها راپشت به پشت هم روی دو زانو به صف مىكنند و يكى با شلاق ميان بچه ها مىگردد، وكسانى كه خسته ميشوند و زانواهایشان درد مىگيرد و احیانا مىنشينند با شلاق بر پشت شان مىكوبد.
عملیه شمارش یا آمار گیری چند مرتبه صورت می گیرد، و گویا تعداد آمار از ۴۰۰ نفر هم عبور کرده است.
قسمت دوم
شنبه ۱۳۷۸/۶/۶ قرنطينه يك.
حال بازهم یک هفته دیگر گذشت، بازهم شنبه آمده است، یعنی یک آغاز نو، در این آغاز نو همه اميد وارند كه کسانی را که قبل از ما به قرنطیه آورده اند، را به داخل كمپ انتقال دهند، و قرنطينه شاید اندكى خلوت شود؛ همه در همین انتظار به سر می برند و ساعت نیز حوالی ٩صبح را به نمایش می نهد، مردان نگهبان درب کوچک آهنی را باز می کند و بعد هم درب هواخورى را! تا بچهها بروند داخل صحن هواخورى! همه از داخل قرنطیه خارج می شوند و آفتاب نیمروز منطقه سخت سوزاننده است، بعضی داخل هوا خوری اقدام به راه رفتن می کنند و بعض دیگر بر می گردند داخل قرنطینه تا حد اقل از شر آفتاب در امان باشند، در همین هنگام بود که از طرف انتظامات اعلام شد، وروديهاى روز پنج شنبه و جمعه جهت عكس گرفتن در داخل هواخورى جمع شوند، همه وروديهاى روزهاى فوق در داخل هواخورى جمع ميشوند.
طبق معمول حالا در اینجا شماره های اتوبوسهای که از شهرستان ها آمده است، برای همه شده است نوعی هویت جدید، به همین خاطر است که همه بر اساس اتوبوس شماره فلان از فلان شهر شناخته می شوند.
عكاس در حالیکه دوربينى برگردنش آويزان است وارد می شود و بعد مىگويد:
هرنفر ۱۵۰ تومان جمع كنيد بابت عكسهايتان، تا پرونده تكميل شود و خود صحنه را ترک می کند.
يك مامور با شلاق دم درب ايستاده است، يكى از مهاجرين بلند ميشود و مىگويد من را از سر كار بنائى آوردهاند و هيچ پولى هم همراه ندارم مقدارى كه در جيبم بود، در اردوگاه ورامين خرج شد و حتى نفر پنج هزار تومانى را كه بابت كرايه اتوبوس از ما جمع كردند، را نداشتم و مهاجرين نفرى صد تومان كمك كردند و به مقامات اردوگاه تحویل دادند.
مامور در حالی که شلاق خودش را در دست خودش چرخ می دهد، ميگويد:
خوب زبان صاف دارى افغانی کثیف! حالا هم برو از هموطنات بگير، اونا که نمردند و......
با شلاق چند ضربه محكم بر او ميكوبد و ادامه می دهد:
هر كس پول دارد، بايد به آنهايى كه ندارند بدهند، و گرنه اين شلاق همه تان را زيارت مىكند و ...
بر همین اساس است که حالا هر اتوبوس به علاوه یک هویت، یک هویت آماری هم پیدا کرده است و فرمان صادر می شود که هر کس از اتوبوس خودش پولهایش را جمع آوری نماید، به همین خاطر هست که مشخصا لیست اتوبوس ها را می خواند و بعد آمار هر یک از آنها را نیز اعلام می نماید که هر آمار چه مبلغ پول باید بیاورند و تحویل بدهند.
این یک فرمان عمومی صادر می شود و ما مهاجرینی که از قم گرفتار شده ایم، تعداد مان ۳۱ نفر می باشد، که مبلغ قابل پرداخت ۴۶۵۰ تومان می شود، که الزاما همه را جمع آوری می کنند، و هرکس ندارد دیگران به جایشان انداز می کنند، و یکی از دوستان همه آنها را برده تحویل می دهند و مامور صاحب، زير ليست علامت مىزند که اینها پول خودشان را رسانده اند.
پس از اینکه پولها را دقیق شمردند و تحویل گرفتند، بار دیگر در سالن بزرگی که چند روز پیش سرهای مان را در انجا تراشیده بودند، بردند و بعد همه را به صف ایستاده کردند به ترتيب، پروندههايى كه تشكيل داده بودند، را با برگه هايى تحويل بچه ها دادند و تا از روی آن، شماره سريال زده شده را، بر روی سینه بچه ها آویزان نماید و بعد از آنها عکس بگیرند. در اینجا باز بر اساس همان شماره سریال بود که صف ها را منظم نمود و بعد به ترتیب همه را عکاس باشی به پیش خود فرا می خواند و پلاکی را با نمره های خاص دوسیه تنظیم می نمود و بر گردن آدمها آویزان می نمود تا عکس بگیرد.
عکاس یک پلاک دارد که هر بار هرکس که می رود فقط همان دو عدد آخر را تعویض می کند و بعد بر گردن آدم آویزان می کند، و بعد بر روى صندلى مىنشاند و عكس ميگيرد، آن روز نوبت به ما نرسید، تعداد زیادی آن روز از عکس گرفتن بازماندند و عکاس باشی همه را برای یک روز بعد وعده داد تا بیاید عکس های شان را بگیرد.و در پایان او اعلام می کند که من در دفتر یاد داشت خود یاد داشت کرده ام، که چه كسانى پول داده اند!!
يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۷.
صبح که همه از خواب برخواستند و بسیاری ها با شپشهای سفید سنگی سر و صورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند؛ كسانيكه از وروديهاى روز پنجشنبه و جمعه پول داده اند و روز گذشته عکاس موفق نگردید تا عکس آنها را بگیرد، جهت گرفتن عکس، در داخل سالن بزرگ كنار قرنطينه يك، به نوبت ردیف شوند، ونوبت بر اساس همان فرمهاى پرونده شان تنظيم خواهد گردید. و من هم با همان دست شكستهام که به شدت دردش افزایش یافته بود، رفتم و در نوبت قرار گرفتم.
دستم بر گردنم آويزان است، چوبهائى را كه بر گرد دستم شکسته بند بسته است، دستم را آزار میدهد و سخت احساس نا خوش آيندى مىكنم، ولى هيچكس در اين قرنطينه از شكسته بندى چيزى نمىفهمد و روز گذشته با اينكه درد سختى مىنمود وچند مرتبه اقدام به رفتن به بهدارى نمودم، ولى من را نبردند، ولی چیزی که حالا سخت ذهنم را مشغول کرده است این است که راستی چگونه اين پلاك را بر گردن خود آویزان نگه دارم. زیرا همه آن را با دو دست خویش نگه می دارند، اما من که دستم به جای پلاک بر گردنم آویزان هست!!
بالاخره انتظار به پايان رسید و نوبت به من هم رسید، به درون خيمه كوچكى كه، در آن يك صندلى كوچك و گرد گذاشته شده بود، رفتم. عكاس دوربينش را تنظيم کرد و بعد آمد به سراغ من، عكاس نگاهى به طرف دست شکسته و آویزان بر گردنم نمود و گفت،
مىتونى اين دستت را بالا بيارى؟
يك مقدارى همان كافى هست !
نمره های پلاك را تنظيم كرد و بر گردنم آويزان نمود، يك طرف آن را بر روى پارچه سفيدى كه با آن دستم را بستهاند تكيه داد، و سمت چپ پلاك را با دست چپم گرفتم، و عكاس يك عكس از سرکچلم گرفت، درحاليكه پلاك همانند جنایت کاران بر روی دست شكستهام ايستاده بود!!
از سالن دراز و بی قواره بیرون می آیم و به داخل هوا خورى مىروم، بيرون از هواخورى درامتداد خيابانى كه از پيش واحد ادارى مىگذرد يكی از مامورین را مشاهده می کنم، كه با شلاقى بر پشت کسی می کوبد، که در حال کلاق پر رفتن است!
به شدت متاثر می شوم، یک بار دیگر سخنان فریبنده رهبر فقید ایران از برابر دیدگانم عبور می کند، "اسلام مرز ندارد" ما خواهان وحدت همه مسلمین جهان علیه استکبار جهانی هستیم و..." اما حال با چشمان خود شاهد مجازات یک مسلمان هستم و مهم تر از آن یک مسلمان! در حاليكه دستهايش بر پشت گردنش كلاف شده است و كلاغ پر مىرود و هر چند قدمى را كه او بر ميدارد، افسر هم يك شلاق بر پشت او مىكوبد.و او همچنان راه مىپيمايد، وقتى عميقتر نگاه مىكنم، می بینم او همان مرد ریزه میزه دستمال ابریشمی هست که روزهای اول با سرودهای زیبایش در قرنطینه حال و هوای دیگری بخشیده بود، رضا زندانی و...
باورم نمی شود، از کسانی که در آنجا ایستاده اند سوال می کنم،
آن مرد كيست؟
آقا رضا هست!
چرا كلاغ مىبرند؟
آخر او رفته به نگهبانها گفته است كه اين چه وضعى هست كه شما در اينجا ايجاد كردهايد، نه آب هست، كه بخوريم و نه هم وضعيت نظافت و توالت اينجا درست است چرا؟ آخر شما كه مسلمانيد! اين انسانها هم مسلمان مىباشند، اينها هم نمازمىخوانند و خداوند را عبادت مىكنند وحتا اگر هم مسلمان نباشند لا اقل انسان كه هستند... چرا اين مردم به خاطر فقدان آب، بر خاكهاى پر از ميكروب و چرك روى بتونها و پتوها تيمم كنند، تا خدايشان را عبادت نمایند، آيا اين صحيح مىباشدكه یک نفر براى نوشيدن يك جرعه آب حد اقل نيم ساعت در نوبت باشند و...
حال او را بردهاند وشكنجه مىكنند، آقا رضا از انتهای خیابان در حال بر گشت مى باشد و در مسیر برگشت او را مجبور مىكند تا پاى مرغى راه برود، يعنى دستهاى خود را از مچ پا هايش بگيرد و با نوك پنجه راه برود واو هر باري كه كف پايش بر زمين اثابت مىكند يك ضربه شلاق بر پشتش اثابت مىكند.
قسمت سوم
سه شنبه ۱۳۷۸/۶/۹ ورود به كمپ
بالاخره مرحله دوم تحویل دهی برگه هاى شناسائى آغاز شد. اسامى را مىخوانند، من هم مىروم برگه هاى شناسائى خود را كه برروى آن عكس با پلاك چسپانده شده است را مىگيرم و بر می گردم، درداخل هواخورى تا مرحله دوم انتقال به داخل كمپ آغاز شود، پس از انتقال مرحله نخست انتقال به داخل کمپ ها اندكى وضعيت قرنطينه بهتر شده است، زيرا چند شب پيش آمار حتا از سقف ۵۰۰ نفر هم گذشته بود، ولى روز گذشته بخشى از وروديهاى پنجشنبه را به داخل قرنطينه انتقال دادند. و امروز هم برگه هاى ورود به اردوگاه را برای ما هم تحويل دادهاند. انتظار می رود تا ساعت ديگر اعلام خروج از قرنطینه و دخول در کمپ را صادر فرمایند.
همه بچه ها در حالتی از انتظار قرار دارند، خسته و سرگردان، مأیوس و نا امید قدم می زنند، در همین حال يكى از ماموران مىآيد و مى گويد:
وروديهاى پنج شنبه و جمعه كه برگه هاى شان را تحويل گرفتهاند، جهت انتقال به كمپ آماده شوند، همه مىروند حاضر ميشوند و با دوستانی که تازه در داخل قرنطینه آشنا شده اند، و در داخل قرنطينه مىمانند، خداحافظى مىكنند و قرنطينه را برای آنهائی که در آنجا هستند و سر انجام برای ایرانی هایی که ستمگرانه آن را با دستان افغانهای اسیر ساخته اند، ترک می کنند.
همه بچه ها را در صف های ۱۵ نفرى منظم می کنند، و سپس برگه هاى شان كنترل مىگردد و بعد همه به سوى كمپ رهسپار می شوند. در مسير راه از جلو واحد ادارى عبور مىكنند. خيابان به سوى دشتى سر سبز ادامه پيدا مىكند، كه بخشى از زمينهاى وسيع محوطه اردوگاه را زراعت كردهاند، ومامور همراه ما به سمت راست مىپيچد از مقابل تابلو بهدارى اردوگاه عبور مىكنیم و در برابر عمارتى که نسبتا لوکس ساخته شده است، همه را وادار می کنند تا بر سر پای خودشان بنشینند، و بر فراز ساختمان لوحه ای کوچک نوشته شده است "انبار، در مقابل "انبار"، عمارت ديگرى وجود دارد كه بر روى آن نوشته شده است؛ واحد فرهنگى، كه ازاین سالن واحد فرهنگی پیداست که به حیث سالن غذاخورى مامورين استفاده مىكنن، و ما بقى خاك گرفته است و گويا اگر بازرسى به آن طرفها عبور ننمايد خاكروبى هم نمىشود! در برابر "انبار" مردى هيكلمند وناموزون وبا دماغى نا متناسب از بچه ها پزيرائى مىكند. اين مرد كه مسئول "انبار" مىباشد در قبال مهاجرين موظف استتا موارد ذیل را انجام دهد:
۱- تفكيك نوجوآنها از ميان ديگر مهاجرين
۲- صدور كارت آذوقه
۳- ارائه ظروف
۴- ارائه پتو و ...
این مرد چاق و با اندام نا متناسب، در هنگام تفكيك و دسته بندى مهاجرين وصدور كارت و... كه مجهز به يك كابل سیاه برقی بود مشغول انجام وظيفه و از جملاتى از قبيل:
۱- مادر سگها - مادر سگ
۲- پدر سگ - پدر سگها
۳- حروم زاده
۴- آشغالگر
۵- انگار دنبال مال باباشون اومده و... استفاده می کرد.
"انبار" دار پس از تفكيك نوجوآنها اقدام به تنظيم صفهاى جديد مىكند كه هر صف ۱۵ نفر در خود جای می دهد وسپس اقدام به صدور كارت آذوقه مىكند، كه هرچند در آن کارت لیست بلند و بالائی از مواد خوراکه وجود دارد، اما به گفته آنهائی که بارها در اینجا گرفتار شده اند، تا ده روز قبل از آمدن کدام هیئت خارجی همیشه فقط ميتوان جيره نان دريافت نمود وبس! این کارتها را از میان ۱۵ نفر به یکی از مهاجرين به عنوان نماينده آمار آنها تحويل مىدهد، ونام آن فرد را بر پيشانى كارت مىنويسد. بعد از عمليات صدور كارت آذوقه اعلام مىكند كه تمام نمايندگان آمارها به علاوه يك نفر ديگر بيايند، در كنار ديوار صف بگيرند.
وقتی نمایندگان هر آمار به علاوه یک نفر کمکی می روند، در صف جدید قرار می گیرند، به ترتيب هر نفر،
۱- یک عدد كترىسياه (تمام ظروف سياه مىباشد) وكج ومعوج،
۲- يك عدد ديگ بى سر
۳- ده عدد ليوان روى
۴- يك يا دو عدد قاشق دسته شكسته
۵- پنج عدد كاسه وپيش دستى ويك چراغ بالر تحويل ميدهد، كه همه آنها را بر روى كارت آذوقه يادداشت مىنمايد تا روز آخر باز بر همان اساس تحويل بگیرند، و بعد اعلام مىكند كه جهت دريافت پتو متعاقبا از طریق بلند گوهای بند اعلام می شود و بیائید.
همه بچه ها به ترتيب آمارها، به سوى كمپ فرستاده می شوند، نو جوانان را به سوى كمپ يك (كه در مقابل كمپ دو قرار دارد) مىفرستند و ديگران را به سوى كمپ ۲ راهنمائی مىكنند.
وقتی آدم از کنار کمپ یک عبور می کند، درآنجا فقط تعدادى معدود چادر به چشم مىخورد و انبوهی از آدمهای افغانی که از سطح کشور ایران دستگیر شده اند، و تنها ویژگی شان خرد سال بودن همه آنهاست، که توجه آدم را به خود جلب می کند، و این سوال در ذهن آدم نقش می بندد، که راستی خانواده های این اطفال اینک در کجا به دنبال آنها می گردند؟ و آنها پس از اخراج از ایران به دام چه کسانی در آنسوی مرز خواهد افتاد؟ پرسشهایی که هیچ پاسخی را آدم برایش نمی یابد!
ما به داخل كمپ دو وارد مىشويم، مهاجرين براى استقبال ازما و شناسائى دوستان و آشنآيان احتمالى خود، ديوار انسانىاى را ايجاد كردهاند كه ما ناچار هستيم از ميان آنها عبور كنيم. ما از میان این دیوار انسانی عبور می کنیم و از پس ديوار انسانى، عمارتی به چشم می خورد که چشم انسان را به خود مجذوب می نماید، اما لحظاتی دوام نمی کند که این تنها عمارت لوکس سرويس توالت مىباشد!! وقتی همچنان از میان این ديوار انسانى پیش می رویم، تعدادى خانههاى به چشم مىخورد كه سقف آن دايره مانند ساخته شده است اول تصور می کنم که ما را در یکی از این اتاقها جای خواهند داد، اما این تصور دیری دوام نمی کند، که ما وقتی از میان این دیوار انسانی خارج می شویم، تازه بر روی سکوهایی می رسیم که همه وسایل خود را بر روی آن قرار می دهند و به همان شکل آمار ۱۵ نفری در کنار هم جای می گیرند، زیرا این آمار است که در اینجا سرنوشت مشترک دارند، رزق و روزی مشترک، زندگی مشترک، و آزادی مشترک!!
در کمپ ۲ اردوگاه وکیل آباد تعداد ۱۲۰ عدد آلونک وجود دارد كه نه درب دارد و نه پنجرهاى که بتواند محافظ گرما و سرما باشد، صرفا دو عدد دیوار که سقفی گنبدی در خود دارد، و یک سوراخ یک متری که به آن درب می گویند، و نام آن را اطاق ياد مىكنند در عصرتجدد و مدرنيته!! و همچنین تعداد ۱۹ عدد سكوی سیمانی ساخته شده است از بتون كه بايد بر روى آنها خيمه زده شود، اما هیچ اثری از خیمه نيست.
همچنین، تعداد آمارهاى موجود به ۱۴۷ آمار ميرسد (قابل یاد آوری است که این آمار صرفا تا تاریخ فوق بود، در حالیکه خروجی های اردوگاه مدتها بود که متوقف بود، و همچنان ورودی رو به افزایش!!)
جمع كل آمارها
۱۴۷ * ۱۵ =۲۲۰۵
ظرفيت كلاطاقها ۱۲۰ * ۱۵ = ۱۸۰۰
كسانيكه بر روى سكومىماندند ۲۷ * ۱۵ =۴۰۵
عقربههاى ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته است، من به دنبال فروشگاه مىگردم تا دفترى تهيه كنم و کار باز نويسى خاطراتم را از روى كاغذهاى سيگار که در داخل قرنطینه نوشته بودم، را آغاز نمایم. ولى هرچقدر می گردم، اثری از فروشگاه پیدا نمی کنم، اما در کنار جدول مىبينم تعدادى از مهاجرين دست فروشى مىكنند، چاى خشك دارند، خربزههاى كال و گنديده دارند - كشك دارند و بعضىهاى شان قلم و دفتر هم دارند، به سرعت پول خود را آماده می کنم، و مىروم يك عدد خودكار و يك عدد دفتر ۴۰ برگ خریداری می کنم، تا بتوانم به طور روزانه همه خاطراتم را بنويسم، و هم آن مجموعه کاغذ پاره های که در داخل قرنطینه تنظیم نموده بودم را باز نویسی کنم، در همین زمان است که صداى بلند گوها بلند مىشود و از مسئولين آمارهاى كه امروز وارد كمپها شدهاند مىخواهد جهت در يافت پتو به "انبار" مراجعه كنند!
همه مسئولين آمارها باكارت آذوقه مىروند جلودرب کمپ منظم در صف قرار می گیرند تا درب کمپ را باز کنند و آنها را تا "انبار" ببرند، و برای شان بدهند، اما برای کسانیکه در صدر صف بودند، تعدادى پتوى كهنه دادند، و بعد اعلام می شود، تمام پتوها تمام شد، مسئول امار ما با لجاجت مىرود تمام "انبار" را مىگردد فقط ۵ عدد پتوى سوراخ، سوراخ پيدا مىكند و به همراه خود م آورد براى ۱۵ نفر!
در جمع ۱۵ نفره ما ۲ نفر از برادران "هراتى "هستند كه تازه از "زندان وكيلآباد" آزاد شدهاند، و آوردنشان اينجا، آنهاهركدام ۵ و ۷ سال به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان بوده اند، این در حالی است که به گفته خودشان بدون اينكه جنسى از آنها گرفته باشند آنها را به چنین مجازاتهایی محکوم کرده اند. و در اینجا امتيازى كه دارند اين هست كه از نظر كمپل شخصى و لباس هيچگونه کمبودی ندارند.
هوا کم کم در حال تاریک شدن است، که باز هم صدای لاسپیکرها بلند می شود و اعلام مىكند وروديهاى امروز جهت دريافت نفت به "انبار" مراجعهكنند، هر آمار در هفته يك گالن ۲۰ ليترى نفت سهميه دارند، يكى از برادران مىرود، گالن نفت را مىگيرد، و مىايد و سپس ازهمه مقدارى پول جمع مىكند و مى رود يك پاكت چاى هم مىخرد و مقدارى هم آب را در قابلمه بار مىگذارد تا جوش بيايد،پس از جوش آمدن آب در دیگ، اولين چاى را در اردوگاه خورده باشيم!!
آب در داخل دیگ مىجوشد و مقدارى هم چاى خشك در داخل دیگ مىريزند تا دم بكشد و بعد از چند دقيقهاى چاى دم مىكشد و شروع مىكنيم به ریختن چای در داخل گیلاسهای رویی و گیلاسها چنان داغ می شود، که نمی شود دست خود را به آن نزدیک کنیم، هنوز یک قورت چای نخورده ایم که رگبار باران شروع به باريدن مىكند اين بارش تا حدود ۱۰ دقيقهاى ادامه پیدا می کند، که در نتیجه همه منطقه را خيس ومرطوب مى نماید.
محوطه كمپ ساكت و آرام مىشود زيرا همه كسانيكه داراى آلونك بودند پناه بردند به داخل آلونكهايشان و بقيه نيز در كنار و گوشهاى پناه گرفته اند تا باران پايان پذيرد، پس از باران باد شديدى وزيدن مىگيرد، که همین باد شدید باعث می شود تا حدود ساعت ۱۱شب همه سكوها خشك گردد،( سكوها از سطح زمين تقريبا ۵۰ سانت بلندتر مىباشند) ولى شب به قول مهدی اخوان ثالث "بسی ناجوانمردانه سرد است"، دوستان لطف مىكنند به خاطر دست شكسستهام يك عدد از آن ۵ پتو را به من مىدهند، به خاطر دست شكستهام كه سرما نخورم و تعدادى از هم اتاقی ها هم توانستهاند از دوستانى كه در آلونك ها يافتهاند، يك يا دو عدد پتو قرض تهيه كنند، و دو پير مرد آمار ما را هم دونفر از وطن پرستان گفتهاند كه شب بيايد دراطاق آنها سر كنند، تا از گزند سرما در امان بمانند.
پاسی از شب گذشته است، اطاقها چراغهاى موشى خودشان را خاموش كردهاند، بعضى ها هم روشن گذاشتهاند ولى همه خوابيدهاند هيچكس بيدارنيست، انسانهائى كه بر روى سكوها هستند و هيچ خيمه و پناهگاهى ندارند؛ بعضىها چند نفر بر زير يك يا دو پتو چفت خوابيدهاند، و همديگر را بغل كردهاند تا سرما نخورند، ولى سرما همچنان مقتدرانه تر از ميان سوراخهاى پتو نفوذ مىكند و گرماى بدنشان را به تحلیل می برد!!
هوا ناجوانمردانه سرد است، باد سردی هم می وزد، بعضی ها ناچار ميشود بگريزند،اما در کجا؟ ناچار هستند، در ميان فا صله سكوها شروع می کنند به رواه رفتن، میان سکوها برای خود شكل كوچههاى چند متری را دارد، و بعضا شروع به دویدن و نرمش ميكنند.
من هم با آن دست شکسته ام دیگر تاب سرما را ندارم از جایم حرکت می کنم، به طرف دستشوئی ها می روم، داخل سرويس توالت پر از آدم هست، آدمهائى كه از هجوم سرما گريختهاند و كسانيكه واقعا توالت نياز دارند هم در آنجا برای رفع ضرورت آمده اند، اما تو گوئی همه اردوگاهیان در انجا جمع هستند!!
باز می گردم، در کنار سایر دوستانی که باقی مانده اند، پتوهاى زندانيان را باز مىكنيم، و برروى خود مىاندازيم و هرنفر از گوشهاى پاهاى خود را در زير پتوها دراز مىكنيم و به یکديگر مىچسپيم تا گرم بيائيم ولى باد از بالا و سرماى بتون مرتوب از پائين يكى يكى بچهها را فرارى ميدهد، من هم پتوى خودم را مىگيرم و مىروم با يكى از هم آماريها كه ازقم باهم تا اینجا رسیده ایم، هردو در زير يك پتو مىرويم در برابر درب ورودى يكى از اطاقها اتراق مىكنيم.
آنجا باد نمىايد، همانجا مىنشينيم و بعد رفيقم مىرود و من همانجا پتو را بر گرد خود مىپيچم، و در پناه ديوار دراز مىكشم و خوابم مىبرد! پس از ساعتى از خواب بيدار مىشوم، احساس مىكنم تمام اندامم را سرما فرا گرفته است، دست و پايم كرخت شده است، بى احساس شده، و گویا دیگر اسیر سرما شده ام، احساس مىكنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ نموده، بر خود مىلرزم، سعى مىكنم از جايم بر خيزم؛ اما نمى توانم از جایم بر خیزم، سرما همه وجودم را فرا گرفته است، پاهایم دیگر از خودم نیست، در وجودم احساس زیادی می کنمش، دستهایم که همیشه وسیله ای برای همه کارهایم بوده است، دیگر به دردم نمی خورد، تلاش می کنم تا اندك اندك بدنم را با مالیدن به حرکت در آورم، حركتهاى آرام را شروع مىكنم و بدنم كم كم
گرم مىشود، از جايم بر مىخيزم، آرام و آهسته، از میان کوچه های ساکت و آرام کمپ به سوی دوستان مىروم و دوستان بر روی همان سکو تنها دو نفر مانده اند و تمام پتوها را به گرد خودشان پیچانده اند و دیگر هیچ اثری از دیگران وجود ندارد.
شاید بد نباشد که یاد آوری کنم این سرما بار دیگر در تاریخ يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۱۴ نيز تكرار شد.
قسمت چهارم و پایانی
اردوگاه سفيد سنگ "كمپ يك ۱۳۷۸/۶/۱۴
تشییع جنازه بامیانی
غروب افسرده و غمگين همه جا را فرا گرفته است، روزهای قبل، بعد از ظهر که می شد، بسیاری از بچه ها می رفتند، فوتبال بازی می کردند، ولى امروز برای هیچ کس دیگر حال فوتبالبازى کردن نیست، در سطح کمپ دیگر از آن هیاهو و داد و غال، هیچ خبری نیست، از سپیده دم صبح که خبر مرگ بامیانی در سطح کمپ پیچید، و همان زمان من و تعدادی از بچه ها رفتیم جنازه اش را از اطاق ۱۰۷ كه گويا از آمار ۱۰۷ هم بود، برداشتیم ودر داخل یک کمپل سوراخ سوراخ پر از شپش تا دروازه کمپ تشییع کردیم، و از دروازه کمپ ما را اجازه خروج ندادند، فقط به چهار نفر اجازه داد تا جنازه را تا نزدیکی اداره ببرند و آنها هم با چهره های گرفته و غم دار جنازه را تا پیش دروازه یکی از بخشهای اداری برده بودند. بعد از آن دیگر هیچ حال و حوصله ای برای هیچ یک از بچه ها نمانده بود، تا بازی کنند، یا با کسی سخن بگوید، سرنوشت بامیانی می توانست سرنوشت هریک از بچه هایی افغانی ای باشد که اینک در اردوگاه سفید سنگ اسلامی حضور داشتند!!
بعد از تحویل دهی جنازه به مقامات اردوگاه دیگر هیچ کس از او هيچ خبرى نداشتند و همه در برابر خود با این پرسش مواجه بودند که، براستى با اين "جنازه "ها چه مىكنند؟
همه مىدانستند، آنهائيكه فاقد مدرك بودند، واحیانا خانوادهشان در ايران بودند، از ترس اينكه مبادا خانواده هايشان را به اردوگاه انتقال دهند حتى آدرس خانه هايشان را هم دروغ گفته بودند! هرچند که همه می دانند، مقامات نظام جمهوری اسلامی ایران آنقدر از جوانمردی و مسلمانی بر خوردار هستند که هرگز به دنبال یک جنازه انسان فقیر افغانی نگردند، یا اورا در بهترین حالت در همان کنار و گوشه های اردوگاه چال می کنند و یا در پیش حیوانات گرسنه می اندازند، تا استفاده بهینه از همه چیز شده باشد!!
اما با این حال همه خوشباورانه، به نظام اسلامی ایران باور دارند که آنها حتما جنازه های شان را همانند تشیع جنازه خمینی در یک مراسم با شکوه به عنوان سند جنایت بعضی از افراطیون شان با حضور خانواده هایشان به خاک خواهند سپرد، اما براستی برای پیدا کردن خانواده های این اسیران چه خواهند کرد؟
براستی اگر هر یک از ما همانند بامیانی در این قفس بمیریم، آياخانواده هايمان خواهند فهميد كه ما مردهايم!
يا مثل بسيارى از مهاجرين كه بستگان و فرزندانشان ناپديد شدهاند و هر روز وقتی صبح سپیده خورشید بیرون می آید آنها در انتظار بازگشت آنان ميباشند!
شايد بسيارى از آنانيكه مفقود شدهاند و امروز خانواده هايشان در انتظار بازگشت آنان هستند، در همين اردوگاهها مردهاند و هيچکس از او خبرى نيا فتند و تا آخر نيز خبری نخواهنند یافت!
در میان ساکنان اردوگاه یکی از کسانی که مدتهای زیادی هست در داخل اردوگاه می باشد، و هنوز من نفهمیده ام که او چرا این همه مدت مانده است و در بخشی از اردوگاه مشغول چراغ سازی می باشد و همه او را بنام چراغ ساز می شناسند و بسیار آدم مرموزمی باشد و برایم در داخل اردوگاه همیشه یک عنصر قابل تأمل و مشکوک جلوه کرده است، هرچند که ریش سیاه دراز، لباسهایی همیشه چتل، و به شدت با لهجه هراتی هم صحبت می کند، و به قول خودش كه زد و بندهاى فراوانى با نگهبانى و شخص آقاى امينى(ریاست اردوگاه) دارد، كه بيش از ۶ ماه مىباشد، در این اردوگاه قرار دارد، گاه در داخل كمپ زيست ميكند و گاهى در "انبار" مشغول چراغ سازى هست، شبها را هم در آنجا مىماند و به گفته خودش "تاجيك "تبار مىباشد، با این حال گاهی که می آید و از هر دری سخن می گوید، شاید در آخرین صحبت که داشتیم می گفت:
"همه كسانيكه در اردوگاه میمیرند در انتهاى اين اردوگاه در گوشه آن ديوار بلند ۶ مترى، يك راه پله آهنى وجود دارد، كه "جنازه "ها را از آنجا در پشت ديوار كه عمقى بسيار دارد پرتاب مىكنند و شب هنگام سگها و ديگر جانوران از كوهها و بيابانها سرازير ميشوند و همه را مىخورند!"
من خود يك شب كه در "انبار" بودم با چشم خود دیدم که آنها مشغول اين كار بودند، آنها را تعقيب نمودم و خود را در داخل جوى آبى پنهان نمودم و آنها كه "جنازه " را پرتاب كردند و برگشتند من رفتم از پلههاى آهنى بالا و ديدم كه چقدر حيوان مشغول خوردن "جنازه " آن انسان هست و...
چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست، که به شدت مدعی هست همه آنها را خود دیده است و اگر روزی کسی قلم بگیرد و همه آنها را تبدیل به کلماتی کنند که برای همگان قابل دسترس باشد، یقینا یک تراژدى وحشت ناکی خواهد بود. که باید روزی اگر در افغانستان حکومتی مبتنی بر ارداه مردم بر سر کار بیاید، و استقلالیت کافی داشته باشد، باید نسبت به همه روابط دیپلماتیک خویش با این کشور تجدید نظر نماید! و اگر همه این ادعا های که او می کند اثبات گردد یقینا يك فاجعه انسانى رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشیده مانده است!
او مىگويد:
- بسيارى از مريضهائى كه از داخل كمپ به بهدارى انتقال داده مىشود؛ مىميرند و همين عمل را تکرار میکند.