استاد شهید مزاری:- من هیچ وقت نه شیعه گفته ام، نه سنی، و نه هم بعد ازاین می گویم؛ چون به اعتقاد من، شیعه ـ سنی و این مسایل را مطرح کردن یک نوع بازی است
   
 
  زندگینامه مشاهیر افغانستان

بسم الله الرحمن الرحیم
زندگینامه مشاهیر افغانستان
مولانا جلال الدين محمد بلخي

 

جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان افغاني و از بزرگترين شاعران درجه اول افغانستان بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.

وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.

پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد.  جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران افغانستان و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران خراسان شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است.  اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره.  جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته.  نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است.  گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است.  نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست.  ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:

«به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد.  گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.

جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد.  پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود.  ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند.  در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند.  در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود.  در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.

جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود.  بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد.  هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت.  مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند.  علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد.  بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.

اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است.  در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته.  الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت.  وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.

بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود.  همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي.  مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»

از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.

عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:

آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي                           بس بود برهان ذاتش مثنوي

من چه گويم وصف آن عالي جناب                          نيست پيغمبر ولي دارد کتاب

شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

من نمي گويم که آن عالي جناب                              هست پيغمبر، ولي دارد کتاب

مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل                                 هادي بعضي و بعضي را مذل

ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:

هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست                    ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:

يـار  مـرا , غار مـرا , عشق  جگر  خـوار  مـرا                          يـار تـوئی , غار تـوئی ,    خواجه نگهدار مـرا

نوح تـوئی , روح تـوئی ,  فاتح و مفتوح تـوئی                        سينه   مشروح  تـوی   ,   بر  در  اسرار  مـرا

نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی                        مرغ کــه طور تـوئی  ,    خسته به منقار مـرا

قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی                    قند تـوئی  ,  زهر تـوئی  ,   بيش ميازار  مـرا

حجره خورشيد  تـوئی  ,  خانـه  ناهيـد   تـوئی                     روضه اوميد تـوئی  ,   راه   ده   ای  يار   مـرا

روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی                       آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده  اين بار مـرا

دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی                     پخته تـوئی , خام تـوئی , خام  بمـگذار مـرا

اين تن اگر کم تندی   , راه دلم کم زنـدی                           راه شـدی تا نبـدی ,    اين همه گفتار مـرا

*******

مرده  بدم  زنده  شدم  ،  گريه  بدم  خنده شدم                 دولت  عشق  آمد    و  من  دولت  پاينده  شدم

ديده  سيرست  مرا    ،   جان  دليرست    مرا                    زهره  شيرست  مرا   ،       زهره   تابنده  شدم

گفــت که :    ديوانه نه ،   لايق  اين  خانه     نه                  رفتم  و  ديوانه شدم    سلسله    بندنده  شدم

گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه                  رفتم و سرمست  شدم  و  ز   طرب آکنده  شدم

گفــت که :  تو کشته نه ،  در  طرب  آغشته  نه                  پيش  رخ  زنده  کنش  کشته   و    افکنده  شدم

گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی                  گول شدم  ،  هول شدم ،   وز همه بر کنده شدم

گفــت که :   تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی              جمع نيم  ،  شمع نيم  ،     دود     پراکنده شدم

گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری                   شيخ  نيم  ،    پيش نيم   ،   امر  ترا  بنده شدم

گفــت که :   با بال و پری ، من پر و بالت ندهم                    در  هوس  بال  و پرش   بی  پر   و  پرکنده شدم

گفت  مرا  دولت نو   ،    راه مرو    رنجه مشو                     زانک  من  از  لطف  و  کرم سوی  تو  آينده شدم

گفت مرا عشق کهن   ،    از  بر  ما  نقل  مکن                   گفتم  آری  نکنم  ،    ساکن  و    باشنده شدم

چشمه  خورشيد توئی  ،   سايه گه  بيد    منم                 چونک  زدی بر سر من    پست و   گدازنده شدم

تابش جان يافت دلم   ،  وا شد و بشکافت دلم                   اطلس نو  بافت دلم   ،   دشمن  اين ژنده شدم

صورت جان وقت سحر ،   لاف همی زد ز بطر                      بنده و خربنده بدم  ،   شاه   و     خداونده شدم

شکر  کند   کاغذ   تو  از  شکر  بی  حد   تو                       کامد  او در  بر  من ،       با     وی   ماننده شدم

شکر  کند   خاک دژم  ،   از فلک و چرخ بخم                       کز  نظر   و   گردش   او    نور       پذيرنده  شدم

شکر کند چرخ فلک ،  از ملک و ملک و ملک                       کز کرم  و  بخشش  او  روشن   و  بخشنده شدم

شکر  کند  عارف  حق  کز  همه  بر  ديم سبق                   بر  زبر  هفت  طبق  ،        اختر  رخشنده شدم

زهره بدم  ماه  شدم    چرخ  دو  صد  تاه شدم                   يوسف  بودم   ز کنون     يوسف   زاينده   شدم

از توا م ای  شهره قمر ،  در  من و در خود بنگر                    کز  اثر   خنده    تو    گلشن      خندنده    شدم

باش  چو شطرنج روان  خامش و خود جمله زبان                 کز   رخ  آن  شاه  جهان  فرخ   و    فرخنده  شدم

*****

ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم                 وی مطربان    ,   وی مطربان دف شما  پر زر کنم

باز آمدم  ,  باز آمدم  ,  از پيش  آن يار آمدم                        در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم , شاد آمدم ,   از جمله   آزاد آمدم                      چندين  هزاران  سال  شد  تا من بگفتار آمدم

آنجا روم ,  آنجا روم  ,      بالا بدم    بالا روم                       بازم رهان  ,  بازم رهان   کاينجا   بزنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم  ,  ديدی که ناسوتی شدم                 دامش   نديدم   ناگهان  در   وی   گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر ,  نه مشت خاکم مختصر                    آخر صدف من نيستم  ,   من  در شهوار آمدم

ما را بچشم سر مبين ,  ما را بچشم سر ببين                   آنجا بيا  ,  ما را  ببين  کاينجا  سبکسار آمدم

از چار  مادر  برترم    وز  هفت  آبا  نيز هم                         من  گوهر  کانی  بدم     کاينجا   بديدار آمدم

يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست                   ورنه  ببازارم  چه  کار   ويرا   طلب کار آمدم

ای شمس تبريزی  ,   نظر در کل  عالم کی کنی                 کندر  بيابان  فنا  جان  و  دل   افکار  آمدم

*****

اندک   اندک      جمع   مستان    می رسنـــد                    اندک   اندک       می  پرستان   می رسنـــد

دلنوازان    ناز  نازان                       در ره اند                     گلعذاران             از   گلستان   می رسنـــد

اندک   اندک       زين   جهان هست و نيست                     نيستان   رفتند   و     هستان    می رسنـــد

جمله     دامنهای     پر    زر      همچو     کان                    از    برای     تنگ        دستان    می رسنـــد

لاغران     خسته       از     مرعای       عشــق                   فربهان         و        تندرستان    می رسنـــد

جان      پاکان     چون      شعاع       آفتــاب                      از        چنان     بالا   بپستان     می رسنـــد

خرم    آن       باغی    که       بهر     مريــمان                    ميوه های     نو   ز    مستان      می رسنـــد

اصلشان    لطفست   و  هم     واگشت    لطف                 هم   ز بستان   سوی     بستان  می رسنـــد

*****

دل من کار تــو دارد  ,     گل  گلنار  تــو دارد                        چه  نکوبخت  درختی   که برو بار تــو دارد

چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟                      چو  بر آن چرخ معانی مهش  انوار تــو دارد

بخدا   ديو   ملامـت     برهد   روز     قيامت                       اگر  او مهر  تــو دارد   ,    اگر اقرار تــو دارد

بخدا حور و فرشته  ,    بدو صد نور سرشته                        نبرد سر  ,  نپرد جان  ,    اگر انکار تــو دارد

تو کيی ؟  آنک ز خاکی تو و من سازی و گويی                    نه  چنان ساختمت من که کس انکار تــو دارد

ز  بلا های  معظم  نخورد  غم  , نخورد غم                        دل  منصور  حلاجی   ,    که   سر دار تــو دارد

چو ملک کوفت دمامه    بنه ای عقل عمامه                        تو  مپندار  که  آن  مه   غم  دستار  تــو دارد

بمر  ای خواجه زمانی  ,   مگشا هيچ دکانی                      تو  مپندار  که  روزی     همه   بازار  تــو دارد

تو   از   آن روز که زادی هدف نعمت و دادی                         نه   کليد   در   روزی      دل   طرار  تــو دارد

بن   هر  بيح  و   گياهی   خورد  رزق  الهی                       همه وسواس  و  عقيله دل   بيمار تــو دارد

طمع روزی جان کن, سوی فردوس کشان کن                     که   ز هر برگ و   نباتش شکر انبار تــو دارد

نه کدوی  سر  هر کس  می  راوق تــو دارد                        نه هران دست که خارد گل بی خار تــو دارد

چو  کدو   پاک   بشويد   ز  کدو   باده برويد                        که  سر و سينه   پاکان   می  از آثار تــو دارد

خمش  ای  بلبل   جانها   که  غبارست زبانها                     که  دل  و جان   سخنها       نظر يار تــو دارد

بنما  شمس   حقايق   تو   ز   تبريز   مشارق                      که مه و شمس و عطارد غم ديدار تــو دارد

******

شمس  و قمرم آمد  ,   سمع و بصرم آمد               وان   سيم  برم  آمد    وان  کان زرم آمد

مستی   سرم    آمد       نور    نظرم آمد               چيز  دگر  ار  خواهی        چيز دگرم آمد

آن  راه   زنم   آمد  ,   توبه     شکنم آمد                وان يوسف سيمين بر ,      ناگه ببرم آمد

امروز به   از دينه     ,    ای مونس ديرينه                دی مست بدان  بودم , کز وی خبرم آمد

آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را           امروز   چو  تنگ  گل ,     بر  رهگذرم آمد

دو  دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر                   زان   تاج    نکورويان    نادر    کمرم   آمد

آن باغ و بهارش بين , وان خمر خمارش بين            وان هضم و گوارش بين چون گلشکرم آمد

از  مرگ  چرا ترسم    کو آب حيات آمد                   وز  طعنه چرا ترسم     چون او سپرم آمد

امروز    سليمانم    کانگشتريم     دادی                 وان    تاج    ملوکانه    بر   فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم               يارب   چه سعادتها  که    زين سفرم آمد

وقتست   که می نوشم  تا برق زند هوشم            وقتست   که بر پرم    چون بال و پرم آمد

وقتست که در تابم چون صبح درين عالم                وقتست   که بر غرم   چون شير نرم آمد

بيتی   دو    بماند   اما , بردند مرا  ,  جانا                جايی که جهان  آنجا  بس مختصرم آمد

 

عبدالرحمن جامي مينويسد:

« بخط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته اند که جلال الدين محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدينه با چند کودک ديگر بر بامهاي خانه هاي ما سير ميکردند. يکي از آن کودکان با ديگري گفته باشد که بيا تا از اين بام بر آن بام بجهيم. جلال الدين محمد گفته است: اين نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن ديگر مي آيد، حيف باشد که آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي هست بيائيد تا سوي آسمان بپريم.  و در آن حال ساعتي از نظر کودکان غايب شد، فرياد برآوردند، بعد از لحظه اي رنگ وي ديگرگون شده و چشمش متغير شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن مي گفتم ديدم که جماعتي سبز قبايان مرا از ميان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانيدند و عجايب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند.»

و گويند که در آن سن در هر سه چهار روز يکبار افطار مي کرد. و گويند که در آن وقت که (همراه پدر خود بهاءالدين ولد) به مکه رفته اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد الدين عطار رسيده بود و شيخ کتاب اسرارنامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي داشت.....

فرموده است که: مرغي از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر کسي درويش شود و به کمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبکبار گردد.....

يکي از اصحاب را غمناک ديد، فرمود همه دل تنگي از دل نهادگي بر اين عالم است. مردي آنست که آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي که بنگري و هر مزه يي که بچشي داني که به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.

و فرموده است که آزاد مرد آن است که از رنجانيدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانيدن را نرنجاند.

مولانا سراج الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوي خوش نبوده.  پيش وي تقرير کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بي حرمتي کند.  يکي را از نزديکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعي از مولانا بپرس که تو چنين گــفـته اي؟  اگر اقرار کند او را دشنام بسيار بده و برنجان.  آن کس بيامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنين گفته ايد که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؟! گفت: گفته ام.  آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز که تو مي گويي هم يکي ام.  آنکس خجل شده و باز گشت. شيخ رکن الدين علاءالدوله سمناني گفته است که مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.

از وي پرسيدند که درويش کي گناه کند؟  گفت: مگر طعام بي اشتها خورد که طعام بي اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است.  و گفته که در اين معني حضرت خداوندم شمس الدين تبريزي قدس سره فرمود که علامت مريد قبول يافته آنست که اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسير در زندان.

و در مرض اخير با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشويد که نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمةالله تجلي کرد و مرشد او شد، و گفت در هر حالتي که باشيد با من باشيد و مرا ياد کنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي که باشم.

زندگي نامه ابوعلي سينا

   ابوعلي حسين بن عبدالله معروف به ابوعلي سينا در سال 370 هجري قمري درخرميشن ازتوابع بخارا متولد شد. او پزشك ، رياضيدان ، فيلسوف ومنجم بزرگ خراسان بود . پدرش عبدالله نام داشت كه در دستگاه سامانيان محصلي ماليات را عهده داربود ومادرش ستاره نام داشت . وي در بلخ پرورش يافت و قرآن وساير علوم را آموخت .استاد وي عبدالله ناتلي بود كه از رجال مشهور قرن چهارم هجري به شمار مي رفت. او در هجده سالگي، چنانچه خود نوشته است ، از تعلم همه علوم فارغ شد . دربيست ويك سالگي دست به تاليف وتصنيف زد .وي در بيست و دو سالگي پدرش را ازدست داد و او خود متصدي شغل پدر گرديد . اما به علت نابساماني اوضاع سياسي ، بخارا را ترك گفت و به گرگانج پايتخت امراي مامونيه خوارزم رفت و در نزد خوارزمشاه علي ابن مامون و وزيرش ابوالحسين احمدبن محمد سهيلي تقرب پيدا كرد . در اين هنگام سايه نفوذ محمود غزنوي بر خوارزم نيز فرو افتاد واز دانشمندان دربارخواسته شد كه به غزنين به خدمت سلطان محمود بروند . ابوعلي سينا كه از تعصب آن پادشاه خبردار بود ، به همراهي ابوسهيل مسيحي از خوارزم گريخت و از راه ابيورد و طوس به قصد گرگان حركت كرد تا به قابوس بن وشمگيركه به عنوان ياريگر وحامي دانشمندان شهرت يافته بود بپيوندد . اما وقتي كه پس از مشقات بسيار بدان شهر رسيد قابوس مرده بود .

   ابوعلي سينا ناچار به قريه أي در خوارزم بازگشت . اما پس از اندك مدتي دوباره به گرگان رفت و اين بار ابو عبيد جوزجاني , يكي از با وفاترين شاگردانش به خدمت اوپيوست و در اين سفر بود كه كتاب " المختصرالاوسط" و كتاب "المبدا, و المعاد" و مقداري از كتاب معروف " قانون " و "نجات " را تاليف كرد .

   ابوعلي سينا در حدود سال 405 هجري قمري به ري رفت. فخرالدوله ديلمي را كه بيماربود معالجه كرد ولي مدت زيادي در آن شهرباقي نماند و در اوايل سال بعد به قزوين و از آنجا به همدان رفت و در آن شهر نه سال به سر برد , در اين جا مورد توجه شمس - الدوله ديلمي قرار گرفت ، و در 406 هجري قمري به وزارت رسيد و تا سال 411هجري قمري در اين مقام باقي ماند .

   در سال 412 هجري قمري شمس الدوله در گذشت و پسرش سماالدوله به جاي او نشست . سماالدوله مانند پدر ميخواست كه ابوعلي سينا وزارت را قبول كند ، اما شيخ نپذيرفت . در نتيجه بر اثر معاندان به زندان افتاد و چهار ماه در حبس به سر برد و در اين مدت تعدادي از كتب و رسالات مهم خود را تاليف نمود . شيخ الرئيس بعد از رهايي از حبس باز مدتي در همدان بود و آنگاه ناشناخته با شاگردش ابو عبيد –جوزجاني به اصفهان نزد علا الدوله كاكويه رفت . آن پادشاه او را به گرمي و احترام بسيار پذيرفت . ابوعلي سينا از اين زمان تا آخر عمر در خدمت علا الدوله كاكويه بود، در نخستين جمعه ماه مبارك رمضان بود شيخ الرئيس را روي تخت رواني كه بادو اسب كرند حمل مي شد ، نهاده بودند . رفته رفته غروب افق را مي پوشاند . عصر بود و بانگ موذن مومنان را به نماز دعوت مي كرد.

همچنانكه ابوعلي سينا دست لرزانش را به سمت شاگردش دراز ميكرد سرفه هاي شديدو پي در پي , پيكرش را مي لرزاند و چند قطره خون در كنار لبايش پديدار شد .فقط قدرت يافت اين چند كلمه را ادا كند :
_ فرمانروايي كه طي اين سالها جسم مرا به اين خوبي اداره مي كرد , متاسفانه در وضعي نيست كه به كارش ادامه دهد .گمان كنم كه وقت آن رسيده است كه خيمه ام را بر چينم.

ابو عبيد با چهره خيس از اشك سعي كردچيزي بگويد , ولي كلمه أي از دهانش خارج نشد . نمي فهميد و نمي خواست بفهمد . مگر از ديروز كه حال استادش بهبود يافته بود چه اتفاقي روي داده بود كه او پيش او هر وقت ضعيف و رنجور شده بود .

   هر چه به دردت مي خورد بردار و بقيه اموالم را ميان فقرا تقسيم كن . صندوقچه محتوي سكه هاي طلا را خالي كن و چيزي در آن باقي نگذار .

شيخ الرئيس نفس نفس مي زد و بعد از مدتي مكث ، فرمود :

سعي كن نوشته هايم را جمع آوري كني . آنها را به تو مي سپارم . خداوند هر سرنوشتي را كه استحقاق دارد برايش تعيين مي كند .

ساكت شد . پلكهايش را بر هم گذاشت و در همان حال گفت :

ابو عبيد، دوست من ، اكنون برايم قرآن بخوان . چند آيه از قرآن تلاوت كن .

   آن روز اول ماه رمضان سال 428 هجري قمري بود . شيخ الرئيس ابو علي سينا در حالت بيماري در حاليكه تنها پنجاه و هفت سال از عمرش مي گذشت درهمدان دار فاني را وداع گفت و در همانجا مدفون شد . آرامگاه او اكنون در آن شهر است .

در مشرق زمين فلسفه يوناني هيچگاه مفسري با عمق و دقت ابوعلي سينا نداشته است .ابوعلي سينا فلسفه ارسطو را با آراي مفسران اسكندراني و فلسفه نو افلاطوني تلفيق كردو با نبوغ خاص خود آنها را با نظر يكتا پرستي اسلام آموخت و به اين طريق , در فلسفه مشايي مباحث آورد كه در اصل يوناني آن سابقه نداشت .

خواجه عبدالله انصاری

 

عالم و عــارف مشهور کشــــور شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری رح در سال 396 هجری قمری در کهندژ شهر تاریخی هرات تولد گردید. پدرش ابو منصور محمد که درزمان خود یکی از عالمان و پزهیزگاران و حافظ قرآن وقت بود از راه کار دکانداری امرار معاش می نمود.

خواجه عبدالله انصاری که از آوان خورد سالی دارای استعداد قوی و ذهن وقاد بود. تا ده سالــــگی تحت رهنمایی پدر خـــــود به فراگیری تعلیمات متداوال علوم دینی پرداخت . زمانی که پدرش کسب و کــار را فرو گذاشت و راهی بلخ گردید و در آنجا سکونت اختیار نمود، خواجه عبدالله بدون سرپرست باقی ماند. اما دوستان پدر وی که از علما عرفا و متصوفین بزرگ بودند اهتمام تعلیم و تربیت او را به عهده گرفته از وی مراقبت می نمودند از این جمله یحیی بن اعمار شیبانی مشهور به خواجه غلتان ولی و شیخ ابو اسمیعل و محمد بن حمزه به صورت اخص قابل تذکر اند.

خواجه عبدالله انصاری به اثر ذکاوت آگاهی و استعداد خود در کمترین زمان بسیاری از علوم دینی وادبی رافرا گرفت و مطالعات عمیقی به عمل آورد که به نام یک عالم و عارف بزرگ مشهور گردید. در سال 417 هجری قمری به منظور آموزش عالی در علوم دینی پرداخت و بار دیگر به سوی وطن عزیمت نمود. آنگاه به تدریس و سلوک و طریقت رو آورد شیخ عمو کــه وی را پسرم خطاب می نمـــــود امور مربوط به خانقاه را برایش سپرد و خـــود مثل گذشته به گشت و سفر پرداخت در ســـال 422 هجری قمری یحیی بن اعمار استاد خواجه عبدالله انصاری فوت نمود که نظر به وصیت او بر مسند علمی اش تکیه زد و به تـــدریس علوم دینی و عـرفانی پرداخت و چندین بار سفر حج نمود و به زیارت کعبه معظمه مشرف گـــــردید و با بسیاری از علما و فضلا دیار به عمل آورد و از آنها کسب فیض کرده، استفاده های علمی نمود.

خواجه عبدالله انصاری به اثر علم و آگاهی و عرفانش در تمام نقاط پر آوازه گردید و به نام یک عارف و صوفی و اهــل طریقت مشهور شد و علاقه مندان زیادی از گـــوشه و کنار بدورش جمع آمدند و از محضرش کسب فیض و استفاده معنوی میکردند.

در آن زمان که غزنوی ها زمام امور را بــه دست داشتند سلطان مسعود بن محمود امیر بــــود و خواجه عبدالله انصاری که غرقه در دریای عرفان و طریقت بسر میبرد چندان پروایی به سیاست و حـــاکم و حکومت نداشت. در این فرصت برخی از حاسدین و بد بینان که شیوه معتزلی واشعریه داشتند و مقام عــلمی و عرفانی خواجه انصار را به دربار خواست و او پس از یک سلسله گفت و شنود سلطان را قناعت داده خاضع ساخت و آنگاه با عزت تمام مرخصش نمودند پس از غزنویان در وقت حکمروایی سلجوقیان بر هرات نیز مخالفین از پا ننشستند و یکبار دیگر دست به تهمت و بد گویی آلودند. بدین رو زمامداران وقت خواجه عبدالله انصاری را در نزدیکی پوشنج زندانی ساختند که در سال 439 هجری قمری پس از یک سال بند آزاد شد و باز هم به تدریس و تعلیم علوم دینی پرداخت، خواجه عبدالله انصاری نه تنها یک مفسر، محدث، عالم و عارف بزرگ بود، بلـــکه شاعر و نویسنده توانایی هم بود نویسندگی را از دوره خوردسالی آغاز کرده و بر مبنای یک روایت در سن نه سالگی به نقل و نوشتن احادیث پرداخت که به یاری حافظه قوی خود هزار ها حدیث ، اشعار دری و عربی را حفظ داشت . وی در دوره پربار علمی خود ، قلم را نیز از دست نگذاشت و تعداد زیادی آثار گونه گون به جا نهاد. آثار او به دو بخش تقسیم میشود. یکی از آثار دوره جوانی اش بوده که در پخته سالی همراه با درس و تدریس نـــوشته و آثاری که شاگرادنش در جریان تدریس و توضحیات وی نگاشته و به او منسوب کرده اند. خواجه عبدالله انصاری که در آخــــرین دوره حیات بینایی چشمانش را از دست داده بود روی یک موضوع مشخص و مهم برای شاگردانش توضحیاتی ارایه می نمود که آنها یاد داشت بر میداشتند و بگونه آثار مستقل به جا مانده است ، این داشته های گرانبها جلوه های ارزشناکی از علم و عرفان میباشد. علاوه بر این دو گونه آثار برخی آثار دیگر هم وجود دارد که به نام خـــواجه عبدالله انصاری مشهور و منسوب است و  بعضی دانشمندان صاحب نظـــر معترض اند چنـــــدی از این آثار منسوب به خواجه عبدالله انصاری مبتنی بر ضعف نگارش و دگرگونه بودن سبک معلوم می شود که از او نیست. لیکن به نامش چاپ گردیده است.

خواجه عبدالله انصاری ، آثار خود را با نثر زیبای مسجع به زبانهای عربی و دری نوشته است وی چندین کتاب را تالیف نموده که تعداد نوشته هایش به 32 اثر میرسد در این جا چند کتاب از این عالم عارف را معرفی می نمایم.

تفسیر قرآن عظیم اشان

طبقات الصوفیه

منازل السارین

صد میدان

مناجات نامه یا الهی نامه

کتاب القواعد

شرح التعریف المذهب التصوف

مناقب الامام احمد ابن حنبل

ذم الکلام

مذاکرات و غیره

این عارف ، صوفی بزرگ ، عالم دینی ، مبلغ، مدرس ، نویسنده و شاعر در سال 481 هجری قمری فوت نمود و در گازرگاه هرات به خـــاک سپرده شد و تا کنون آرامــگاه این بزرگمرد اندیشه و صفا زیارتگاه سوخته گان معرفت الهی است.

متسفانه باید گفت: که عمارت آرامگاه این عارف نامی شرق با گذشت زمان تمام زیبایی و کاشی هایش فرو ریخته است و در قرن حاضر هیچگونه توجه به باز سازی آن نشده است

و مـــــا خواهشانه از حکومت و مسوولین تقاضا داریم تا در حصه مرهمت و باز سازی این بنا تاریخی و آرامگاه مقدس اهل تصوف توجه جدی مفضول دارند.

نمونه ای از مناجات پیر هرات

الهی! ما را پیراستی چنانکه خواستی

الهی! نه خرسندم نه صبور، نه رنجورم نه مهجور

الهی ! تا با تو آشنا شدم ، از خلایق جدا شدم، در جهان شیدا شدم، نهان بودم پیدا شدم.

بر سه چیز اعتماد مکن، بر دل و بر وقت و بر عمر؛ که دل رنگ گیر است و وقت تغیر پذیرست و عمر همه تقصیر.

توفیق عزیز است و نشان آن دو چیز اولش سعادت و آخرش شهادت.

مست باش و مخروش، گرم باش و مجوش، شکسته باش و خاموش، که سبوی درست را به دست برند و شکسته را به دوش.

دی رفت و باز نیاید، فردا اعتماد را نشاید، امروز را غنمیمت دان که دیر نیاید، که بسی برنیاید که از ما کسی را یاد نیاید.

اگر داری طرب کن، و اگر نداری طلب کن، یار باش  بار مباش، گل باش  خار مباش

فیض محمد کاتب { هزاره }

 

فیض محمد فرزند سعید محمد و نواسه خــدا داد . در یک خانواده دهقان در دهکده زرد سنگ ولسوالی قره باغ ولایت غزنی در سال ( 1279 ق ) به دنیا آمد.

علوم متداوله را در زاد گاهش نزد علما و فضلا محل و مسا جد قریه ا ش فرا گرفته و پس از حا د ثه خا نه جنگی د ر قره باغ رهسپار ولایت قندهارگردیده و در آن شهر به تحصیل پردا خت در سال ( 1305 ) دو باره به وطن بازگشت و تا سال ( 1310 ) بــه اکتساب علوم و دانش مصروف شد . بدین ترتیب کاتب در غزنی ، قندهار، لاهور وکابل به تحصیل پرداخته بود و به علوم مختلف دسترسی پیدا کـــــــــرده بود . کاتب بزبانهای دری ، پشتو ، عربی ، ا ردو و انگلیسی روان صحبت میکرد .

کــاتب فاضل ، ادیب ، شخصیت روشنفکر و از جمله مشروطه خواهان اول بود که مدتی را در زندان ( شیرپور ) کابل به جرم روشنفکری و روشن نگری گذشتانده بود ، اما به اثر شناختی که حبیب الله خـان از زمان شهزادگی باوی داشت از حبس رها گردید .

کاتب در سال ( 1320 ق ) توسط ا ستادش ملا محمد سرور اسحاق زا ئ که مشاور و نویسنده خـــاص دفتر سردار نصر الله خان بود به صفت تاریخ نویس به دربار امیر حبیب الله خان – ا ستخد ام شد برای این منظور اسناد دربار و مدارک تاریخی قابل دسترس و کتابهای لازم را در ا ختیار وی گذاشتند.

کــاتب یکی از فرزندان قشر عامه و زحمتکش افغانستان و از فقیر ترین مردم ا ین سرزمین بود که به دربار راه یافت و علت آنهم لیاقت ، فهم ، دانـــــــای و ا خلاق و ا ز همه مهمتر وقوف به رموز نویسندگی و نگارندگی و تجربــــــــه علمی اش بود که کمتر کسی د ر آن وقت دارای چنین خلا قیت بود . کاتب حقیقتا نو یسنده پر کـــا ر و با حو صله و مورخ عالم و توانا بود و در محیط دربار حقایق و واقعیت ها را آ ن چنان با مهارت و زرنگی د ر زیر لفافه عبارات  می آراست ثبت و نوشته میکرد که اقــــدام به این امر در آنروز در زیر چکمه های استبدادی امرای خـــــود کامه خیلی ها پر خطر و دور از امکان بـــــود اما وی با شجاعت و زرنگی خاصی دست بـــــــه این اقدام پر خطر زد ویک سلسله حقا یق نباید گفتنی د ر بار را بگونه مستند و مفصل درج و ثبت تـــاریخ کرد .  کـه دراین حصه با متوجه شدن ا میران بعضا مورد خشم ، توهین و تحقیر امیران نیز واقع گردیدند .

امـــــا کاتب روشنفکر و متعید رسالت نویسندگی را فدای جاه ، جلال ، درهم و دینار ننموده و پوینده و استوار در این آرمان مردمی خویش گامزن شدد . کاتب د ر اثر زحمات شبا روزی و ا ستعدا د فطری خویش کتاب ضخیمی را به نام ( تحفه الحبیب ) در دو جلد مشتمل بر وقایع عصر احمد شاه ا بدالی از سال ( 1160 ق )  تا سال ( 1297 ق ) نوشت و مجددا مامور شد که وقایع عهد امــارت امیر عبدالرحمان خان را به شمول اوضاع عصر امیر حبیب الله خان تا زمان خودش برشته تحریر درآورد .

کـــــاتب نگارش تحفه الحبیب را بــــه قلم خوش خط و زیبای نستعلیق د ر ماه شوال (  1322  ق ) در ( 885 صفحه ) به پایان رسانید که این کتــاب در آرشیف ملی افغانستان موجود است. وقایع تاریخی جلد دوم تحفه ا لحبیب ا ز سقوط امارت امیر محمد یعقوب خـــان و پایان جنگ دوم افغان و ا نگلیس در سال ( 1297 ق ) ختم می شود .

کاتب کـــه نویسنده شجاع و توانمند بود با درنظر داشت هنر نویسندگی چنان به تحریر وقایع و حوادث تاریخی پرداخته است که از این حسن زیبایی و نویسندگی و هنرمندی که خود امیر حبیب الله خان شخصی با مطالع بود تمجید و تحسین نیز نموده است. همچنان وی به انتقاد های غیر علمی ناقدان بی مایه و بی سویه و حسودان جوابهای علمی و سنجیده نیز دا ده ا ست . ولی متاسفا نه کتـــاب تحفه الحبیب در اثر مخالفتهای عده از اشخاص صاحب غرض دربار اقبال چاپ نیافت . بنا امیر حبیب الله خان امر کرد این کتاب بطرز دیگری یعنی ( سرا ج التاریخ ) د ر آ ورده شود . لذا کاتب بــــــا سعی و تلاش کامل ا ز وقایع مشترک و مشابه تحفه الحبیب و سراج ا لتاریخ کتاب مهم و با ارزشی سراج ا لتواریخ را تا لیف نمود .

کتـاب سراج ا لتاریخ نخستین کتاب ثبت و ضبط وقایع دولتی و حکومتی ا فغانستان شمرده می شود که توسط کـــاتب به رشته تحریر درآورده شد . یکی ا ز موارد این کتاب دراین امـــــــر نهفته است کــــه وی با شجاعت و شهامت بدون ترس و هراس ز یرکانه در هر جای آن به صراحت خیانت و رشوت ستانی مقامات دولتی و حکومتی را بیان داشته است که کاتب با تحریر این عبارات مورد نکوهش و سر زنش نیز واقع شده است . میتوانیم کـــــاتب را (  میرخواند ) مولف کتاب ( روضت ا لصفا ) عصر تیموریان به حساب آوری و همچنا ن ویرا بیهقی نیز میتوانیم بگویم طور که بیهقی خود می گفت :

( گر چه پرورده خاندان غزنویانم اما امانت تاریخ نگاری مرا وا می دارد که حقایق را بیا ن کنم ) با در نظرداشت همین امر کاتب هم در بیان حقایق تاریخی به شیوه خودش موففیت حاصل کرده بود.

سر انجام این شخصیت بر جسته عـلم و فرهنگ و سیاست به اثر مریضی که عاید  حالش بود چشم از جهان پوشید و به جاویدانه گان پیوست و جسد آن روز چهار شنبه 16 رمضان 1308 در شهر کــــابل بخاک سپرده شد . کاتب از میان مـردمش رفت اما آثار پر بـــــــار و فنا ناپزیراش که مایه افتخاری رهروان حق و عدالت است جاویدانه  در بین ماست. 

سنائی غزنوی

 

 

ابوالمجد مجدود بن‌ آدم‌ موسوم‌ به‌ سنائي‌ غزنوي‌ از شعراي‌ معروف‌ قرون‌ پنجم‌ وششم‌ هجري‌ در سال‌ 473 ه.ق‌ در شهر غزنين‌ به‌ دنيا آمد. وي‌ در آغاز جواني‌ شاعري‌ درباري‌ و مداح‌ مسعود بن‌ ابراهيم‌ غزنوي‌ و بهرام‌ شاه‌ بن‌ مسعود بود، ولي‌ پس‌ از سفر به‌ خراسان‌ و اقامت‌ چند ساله‌ در اين‌ ولايت و ملاقات‌ با مشايخ‌ تصوف‌ تغييري‌ اساسي‌ در روحيات‌ و اخلاقيات‌ او ايجاد شد و در نهايت‌ به‌ زهد و انزوا و تأمل‌ در حقايق‌ عرفاني‌ روي‌ آورد. از اين‌ زمان‌ شخصيت‌ حقيقي‌ اين‌ شاعر بزرگ‌ آشكار گشت‌ و به‌ سرودن‌ قصائد معروف‌ خود در زهد و عرفان‌ و وعظ و ايجاد منظومه‌ هاي‌ مشهور پرداخت‌. سنائي‌ در طريقت‌ و سير و سلوك‌ مريد شيخ‌ ابو يوسف‌ يعقوب‌ همداني‌ بود و مولانا جلال‌ الدين‌ رومي با وجود كمال‌ فضل‌ ،خود را از متابعان‌ و پيروان‌ او دانسته‌ است‌.وي‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ شاعران‌ ادب پارسی دری و معروف‌ ترين‌ شاعر صوفي‌ و بنيانگذار اين‌ فن‌ بشمارمي‌ رود كه‌ در سبك‌ شعر پارسي‌ و ايجاد تنوع‌ و تجدد در آن‌ نقش‌ بسزائي‌ ايفا نموده‌ است‌.سنائي‌ پس‌ از بازگشت‌ از سفر مكه‌ مدتي‌ در بلخ‌ بسر برد واز آنجا به‌ سرخس‌ و مرو و نيشابور رفت‌. وي‌ در هر مكان‌ مدتي‌ به‌ سير و سلوك‌ و عرفان‌ پرداخت‌ و سرانجام‌ درغزنين‌ در سال‌ 545 ه.ق‌ درگذشت‌. سنائي‌ در دوره‌ اول‌ فعاليت‌ هاي‌ ادبي‌ خويش‌ شاعري‌ مداح‌ بود، روش‌ شاعران‌ غزنوي خاصه‌ عنصري‌ و فرخي را تقليد مي‌كرد. در دوره‌ دوم‌ كه‌ دوره‌ تغيير حال‌ و تكامل‌ معنوي‌ او بود به‌ معارف‌ و حقايق‌ عرفاني‌ و حكمي‌ و انديشه‌ هاي‌ ديني‌، زهد كه‌ با بياني‌ شيوا و استوار ادا ميشد پرداخت‌ و در نوع‌ خود اولين‌ شاعر پارسی دری‌ پس‌ از اسلام‌ بشمار مي‌رود كه‌ حقايق‌ عرفاني‌ و معاني‌ تصوف‌ را در قالب‌ شعر به‌ كار برد. سنائي‌ براي‌ اثبات‌ مقاصد خود و اصطلاحات‌ وافر و علمي‌ از علوم‌ مختلف‌ زمان‌ كه‌ در همه‌ آنها صاحب‌ اطلاع‌ بوده‌ استفاده‌ كرده‌ است‌ و لذا بسياري‌ از ابيات‌ او دشوار و محتاج‌ شرح‌ و تفسيراست‌. اين‌ روش‌ كه‌ سنائي‌ در پيش‌ گرفت‌ مبدأ تحول‌ بزرگي‌ در شعر پارسي‌ دری شد و يكي‌ از علل‌ انصراف‌ شعر از امور ساده‌ و توضيحات‌ عادي‌ و توجه‌ شعرا به‌ مسائل‌ مشكل‌ وسرودن‌ قصائد طولاني‌ در زهد، خطابه‌، حكمت‌، عرفان‌ و اخلاق‌ از اين‌ زمان‌ آغاز شد. از شعراي‌ معاصري‌ وي‌ مسعود سعد سلمان‌، عثمان‌ مختاري‌، سيد حسن‌ غزنوي‌، معزي‌ انوري و سوزني‌ را مي‌ توان‌ نام‌ برد.

 

آثار : مهمترين‌ آثار سنايي‌ غزنوي‌ عبارت‌ است‌ از: - حديقه‌ الحقيقه‌ و شريعه‌ الطريقه‌ - سير العباد الي‌ المعاد - ديوان‌ قصايد و غزليات‌ - عقل‌ نامه‌ - طريق‌ التحقيق‌ - تحريمه‌القلم‌ - مكاتيب‌ سنائي‌ - كارنامه‌ بلخ‌ - عشق‌ نامه‌ - سنائي‌ آبا

ابونصر فارابی

ابونصر فارابی بزرگ ترين فيلسوف دوره اسلامی است. وی در شهر فارياب از نواحی خراسان بزرگ، متولد شد. پدرش از سران سپاه مرزنشين بود. در جوانی طی سفری طولانی و پر رنج به بغداد رفت و نزد استادان بزرگ زمان، به تحصيل منطق و فلسفه يونان پرداخت. پس از اندک زمان، وی که به زبان های فارسی، ترکی، عربی، سريانی و يونانی تسلط کامل داشت، در فهم فلسفه يونان به پايه ای رسيد که او را معلم دوم خواندند. معلم اول ارسطوست و پس از ابونصر ديگر هيچ کس را معلم نگفته اند.
فارابی در راه کسب دانش سختی بسيار تحمل کرد. شب ها در نور چراغ پاسبانان شهر کتاب می خواند و اغلب تا صبح بيدار می ماند. زندگی محدود و محقر او به خوابيدن کنار رودخانه ها و باغ ها گذشت. در همان وضع به نوشتن و خواندن روز می گذراند و شاگردان بسيار خويش را نيز همان جا تعليم می داد. اين محروميت های مادی، اگرچه بيشتر در سال های جوانی بر او تحميل شد اما پس از آن نيز وی با همه دانش و شهرت خويش، هم چنان ساده می زيست. نوشته اند که از سيف الدوله همدانی فاتح دمشق نيز، که او را گرامی می داشت، هر روز بيش از چهار درم که مبلغی بسيار ناچيز بود نمی پذيرفت.
سيف الدوله همدانی در روزگار زندگی ابونصر در دمشق، هنگامی که بواسط تهمت بد دينی از بغداد فراری شده بود، دمشق را گرفت و چون از افراد انگشت شمار آزاد انديش روزگار خود بود، دانشمندانی چون فارابی و شعرا و گويندگانی چون متنيی را پيرامون خود گرد آورد. متنيی پس از آن در دربار عضد الدوله ديلمی به مقام بزرگ و والايی رسيد. اما زندگی محدود و محقر ابونصر در چنين روزگار بيشتر در نتيجه عدم اعتنای بزرگان به دانش و فلسفه بود. در اين دوران تعصب در عقيده و تظاهر به دين داری در بين قدرت مندان و حاکمان سخت رواج داشت. ناچار آنان که چون ابونصر فارابی دانستن و انديشيدن درباره حقيقت را تجمل و راحت جسمانی برتر می دانستند در تنگی و فشار می زيستند.
ابونصر فارابی فيلسوف بود اما برای گذراندن زندگی ناچار به طبیبی و مداوای بيماران می پرداخت. اين راهی بود که بيشتر فلاسفه اسلامی در آن روزگار پيش می گرفتند. به همين جهت حتی تا روزگار ما هنوز به پزشک، حکيم نيز می گويند، در حالی که حکيم در اصل به معنی فيلسوف و انديشه ور است.
کتاب های فلسفه ای که تا زمان ابونصر فارابی ترجمه شده بود اغلب غلط بسيار داشت و قابل فهم

نبود. فارابی نخستين کسی است که با رنج بسيار آثار ارسطو و افلاطون را به طور کامل دريافت و در کتاب ها و رساله های خود به شرح و تفسير و نقد آنها پرداخت. آشنايی دوباره جهان با آثار اين فيلسوفان در واقع مرهون دانش و تلاش ابونصر فارابی است. وی، علاوه بر فلسفه و منطق که موضوع بيشترين آثار باقی مانده از اوست، در همه علوم زمان خود سرآمد ديگران بود. طبیبی را نيک می دانست اما در روزگار رفاه بدان نمی پرداخت. در ستاره شناسی کتابی از او باقی است که بی پايه بودن پيش گويی منجمان را ثابت می کند و آنها را بی ارزش می شمرد. کتاب بزرگ و معتبر او در سياست نمودار اطلاع وسيع او درباره جوامع بشری است. مهم تر از همه کتابی است که وی درباره مدينه فاضله و شهر آرمانی فلاسفه نوشته است. وی در اين کتاب که خود به چند بخش بسيار بزرگ و مهم تقسيم شده، با پيش بينی فلسفی و عارفانه نظريات خود را در باره جوامع انسانی بيان داشته است.
ابونصر فارابی در موسيقی نيز استادی بی نظير بود. اختراع قانون را به او نسبت داده اند. او علاوه بر نوشتن رساله های متعدد درباره موسيقی و زبان شناسی، نوازنده ای ماهر بود. نوشته اند که وی در محضر سيف الدوله همدانی ابتدا خطای يک يک خوانندگان و نوازندگان مجلس را بازنمود، آنگاه از کيسه ای که در کمر داشت چند چوب درآورد و آنها را به هم پيوست و بنواخت. همه را خنده گرفت. پس چوب ها را درهم ريخت و ترکيبی تازه فراهم بساخت و بزد. همه به گريه درآمدند. بار ديگر چوب ها را درهم ريخت و ترکيبی تازه فراهم آورد و ضربی ديگر آغاز کرد. همه حاضران حتی پرده داران و دربان ها نيز به خواب رفتند. او آنها را خفته رها کرد و برفت.
ابونصر فارابی سعادت انسان را در ترک پيوندهای ظاهری و بستگی های مادی می دانست و معتقد بود که تنها کسی بايد به فلسفه و علم روی آورد که از جهت اخلاقی سخت پاک و بی نياز باشد. وی به تربيت نفسانی خويش و شاگردانش بسيار اهميت می داد و در زندگی شخصی به جاه و جلال و نام و شهرت بی اعتنا بود. بی علاقه گی وی را به جمع آوری تاليفات خود ناشی از عظمت روحی او دانسته اند. با وجود اين بيش از ۱۰۲ رساله و کتاب از او به جای مانده که هريک در نوع خود بی نظير است.
شيخ الرئيس ابوعلی سينا خود را شاگرد مکتب فارابی خوانده و گفته است که تنها از طريق مطالعه رساله های ابونصر توانسته است منظور ارسطو را از کتاب متافيزيک درک کند.
ابونصر فارابی در آثار متعدد فلسفی خود کوشيده است تا فلسفه را به معتقدات دينی مردم نزديک کند، يا، به عبارت ديگر، معتقدات دينی را با اصول فلسفی از خرافه و توهم دور سازد. وی ثابت می کند

که مثلا در موضوع آغاز آفرينش، فلسفه از اخبار مذهبی دقيق تر و به توحيد نزديک تر است. افزون بر اين، فارابی برای رواج فلسفه، که دانستن آن را مانند علوم ديگربرای همه مردم لازم می دانسته، کوشيده که آن را به زبان و اصطلاحات مذهبی نزديک کند. اين کار پس از او در اواسط قرن دهم ميلادی به وسيله اخوان الصفا، به طور کامل در رسالات متعدد عملی گرديد. اما عده ای نيز به شدت آن را مردود شمردند. امام محمد غزالی در کتاب خود بر رد فيلسوفان، ابونصر فارابی و ابوعلی سينا را به عنوان دو تن از بزرگ ترين فلاسفه برگزيده تا با رد عقايد ايشان به طور کلی فلسفه را نادرست جلوه دهد. اين قبيل مباحث و درگيری های فکری نشان می دهد که فلاسفه در آن زمان تا چه حد ناچار از کناره گيری از مردم و تحمل فشارهای اجتماعی بوده اند.
ابونصر فارابی در هشتاد سالگی در دمشق درگذشت و با آن که بيش از تنی چند بر جنازه او نگريستند، مجموعه ای گران قدر از آثار خود را به زبان عربی بر جای گذاشت. اما نه عرب که فيلسوف و نابغه ای خراسانی و از جمله شخصيت های برجسته و کم نظيری است که آثار و افکارش اثری جهانی داشته است

استاد سرآهنگ

 

محمد حسین سرآهنگ فرزند استاد غلام حسین در سال 1302 خورشیدی در کوچه خوردک واقع در خرابات کابل دیده به جهان گشود. او در جریان دروس ابتدائی مکتب به فراگیری علم موسیقی نزد پدر آغاز کرد. دیری نگذشت استاد غلام حسین متوجه استعداد سرشار و ذوق بی پایان محمد حسین در موسیقی شد و بنابر این همان طوریکه خود استاد غلام حسین باری گفته بود به خاطر اینکه محبت پدری و محیط پر از ناز و نعمت خانواده مانع رشد شگوفائی هنر پسرش نشود ، او را به هند برد تا شاگرد استاد عاشق علی خان بنیانگذار مکتب موسیقی پیتاله گردد. محمد حسین شانزده سال تمام با اشتیاق فراوان پای درس استاد عاشق علی خان نشست و با گنجینه ای از علم موسیقی به وطن باز گشت و به حلقه هنرمندان معروف زمان خود پیوست. او از همان آغاز تاسیس رادیو کابل همکار هنری رادیو بود ـ

هنوز چند سالی از فعالیت های هنری وی نگذشته بود که در سال 1329 خورشیدی هنر او در یک فستیوال بزرگ موسیقی در سینما پامیر شهر کابل برای نخستین بار در بوته آزمایش قرار گرفت. درین کنسرت که عده زیادی از استادان داخلی و خارجی از جمله استاد قاسم افغان و استاد بره غلام علی خان هندوستانی اشتراک داشتند، محمد حسین همچو ستاره درخشید و به اخذ مدال طلا از جانب شاروالی وقت کابل نایل گشت. این نخستین مدال طلائی بود که قبل از رسیدن به مقام والای استادی باو تعلق میگرفت. در همین سال بود که از جانب ریاست مستقل مطبوعات وقت لقب استادی بوی داده شد ـ

و چند سال بعد از آن تاریخ لقب سرآهنگ نیز از جانب دولت بوی اعطا شد و استاد محمد حسین سرآهنگ همچون پهلوانی توانا در قلمرو موسیقی افغانی یکه تاز میدان شد. او با گرفتن دعدتنامه های پیاپی از هند، پاکستان و اتحاد شوری سابق در کنفرانسها و کنسرتهای زیادی اشتراک کرد. او هر سال با دست پر از مکافات مادی و معنوی نسبت به سال قبل بکشورش بر میگشت. در سالهای اخیر در هر سالی دو سه بار به کنفرانها و کنسرتهای خارجی دعوت میشد و تا آنجا که برای او مقدر بود در آن برنامه ها شرکت میکرد و افتخاراتی بدست می آورد. از جمله القاب هنری که استاد سرآهنگ بدانها نایل گشته بود میتوان اینها را نام برد: ((کوه بلند موسیقی)) از دانشگاه چندیگر هند، ، القاب ماستر ، داکتر ، و پروفیسور موسیقی از دانشگاه کلاکندرا در شهر کلکته ، لقب(( سر تاج موسیقی )) از دانشگاه مرکزی در شهر الله آباد هند ، لقب (( بابای موسیقی )) پس از اجرای آخرین کنسرت سال 1357 خورشیدی در دهلی جدید و لقب (( شیر موسیقی )) در پایان آخرین کنسرتهایش در زمستان سال 1360 خورشیدی از دانشگاه الله آباد هند. باید یاد آور شده که در همین سفر اخیر استاد به هند بود که او در پی یک حمله شدید قلبی مجبور شد کنسرتهایش را قطع کند و در یک شفاخانه شهر بمبئی بستری شود. دکتوران معالج باو توصیه نموده بودند که نه تنها دیگر آواز نخواند بلکه تا صحت یابی کامل حتی لب به سخن نگشاید. ولی استاد ما از کسانی نبود که باین سادگیها زمید هنر را ببوسد و بدون افتخار به کشورش بر گردد. باری استاد سرآهنگ پس از بهبودی نسبی کنسرتهایش را تمام کرد با دو مدال طلا و نقره و لقب شیر موسیقی بوطن برگشت. بدینگونه تعداد کپها و مدالهایش از بیست عدد تجاوز کرد که میتوان گفت در تاریخ موسیقی کلاسیک چه در کشور ما و چه در سر زمینهای نیم قاره هند کمتر استادی این همه مدا ، اینهمه لقب و این همه جایزه هنری را صاحب شده است. با جرات میتوانیم ادعا نماییم که او هنرمندی بود بی نظیر و بی رقیب نه تنها در کشور ما بلکه در حوزه وسیع کلتوریکه کشور ما نیز بدان حوزه تعلق دارد. و اما دریغ و درد که دست اجل دیگر با استاد بزرگ موسیقی ما این مهلت را نداد که باز به رادیو و تلویزیون بیاید و دلهای مشتاقان آواز خویش را با آهنگهایش شاد بسازد. سحر گاه روز یکشنبه 16 جوزا 1361 خورشیدی بود که آخرین و کوبنده ترین خمله قلبی به سراغ دل بیمار و پر آرزو استاد ما رفت و آنرا از حرکت انداخت و ساعتی بعد آوازه مرگ استاد سرآهنگ در شهر کابل پیچید و شهریان کابل بصورت عام و هنرمندان کشور بصورت خاص در ماتم استاد محمد حسین سرآهنگ به سوگ نشستند ـ

ساعت 9 صبح روز یکشنبه 16 جوزای 1361 جنازه استاد در حالیکه عده زیادی از مسوولان دولتی از جمله منسوبین وزارت اطلاعات و کلتور، رادیو و تلویزیون حاضر بودند از کلنیک صدری شفاخانه ابن سینا برداشته شد و پس از مراسم تجهیز و تکفین براساس وصیت خودش به گذر خرابات برده شد تا پیر و برنای آن گذر از نزدیک با سر حلقه خراباتیان وداع نمایند. سپس جنازه استاد سرآهنگ در حالی عده بیشماری از دوستان و علاقمندان شان حاضر بودند، از مکرویان برداشته و جهت ادای نماز جنازه به مسجد پل خشتی انتقال یافت . هنوز افتاب درخشان بر تاج کوه شیر دروازه پرتو افشانی داشت که شیر موسیقی ما و سرتاج موسیقی آسیا در دل خاک زیارت شهدای صالحین به ودیعه گذاشته شد و بدین گونه آخرین ستون بنای با عظمت موسیقی در کشور ما از هم فروریخت و استاد سرآهنگ بزرگ از میان ما رفت ـ

گـــــداز درد طـــوفان کرد دست از مـــا بشوی بیـــدل

نبـــرد این سیــل اگـــر امروز فـــردا می برد مـــــارا

عبدالوهاب مددی

عبدالوهاب مددی در سال 1318 خورشیدی در ولسوالی انجیل ولایت هرات باستان دیده به جهان گشود . تحصیلات ابتدائی را در مکتب سلطان غیاث الدین غوری هرات و متوسط را در مکتب ابن سینا و ثانوی را در مکتب تخنیک ثانوی به پایه اکمال رسانیده است . بعد با استفاده از یک بورس تحصیلی رهسپار کشور آلمان شد و تحصیلاتش را در شته رادیو و موسیقی غربی به پایه تکیل رسانید. مددی نخست بنام عبدالوهاب هراتی، بعد بنام رنجور و سپس با تخلص مددی به آواز خوانی آغاز کرد ـ

مددی بعد از یک مدت کار و معلمی در مرکز تربیوی هوا شناسی بنابر علاقه خاص خود در شعبات مربوط رادیو افغانستان بکار آغاز کرد و بحیث عضو موسیقی رادیو و پرودیوسر موسیقی غربی رادیو به فعالیت هنری پرداخت . و بعد بحیث معاون مدیریت موسیقی رادیو و متعاقباً بحیث مدیر موسیقی افغانستان و مدیر موسیقی تلویزیون وظایف محوله را انجام داده است ـ

محترم مددی در کشور های مختلفه سفر های زیادی را جهت اجرای کنسرت و اشتراک در سیمینار ها و کنفرانس ها انجام داده است . در سال 1978 میلادی در چهارمین سیمینار متخصیصن موسیقی آسیایی در کوریا در سال 1985 در کنفرانس اتحادیه های آهنگسازان در چکوسلواکیا و در سال 1990 در سمپوزیم بین المللی سالگرد بارید در شهر دوشنبه از طرف افغانستان شرکت کرده است. وی برای خود و دیگر خوانندگان رادیو افغانستان آهنگهای دلپذیر ساخته است. که در حدود یکصدو چهل آهنگ به آواز خودش ثبت شده است. مددی بنیانگذار برنامه منظم لایت جاز و کلاسیک غربی در رادیو افغانستان میباشد. مددی در خارج از افغانستان در جمهوری اتحادیه آلمان خدمت بزرگ و تاریخی را در معرفی آهنگ ها و آلات موسیقی بخشهایی از فرهنگ و هنر مردم افغانستان انجام داده است ـ

بزرگترین و معروفترین اثر محترم مددی کتابی زیر عنوان سر گذشت موسیقی معاصر افغانستان که در تهران بچاپ رسیده است ، این کتاب جامع در حقیقت گنجینهء بی همتای هنری و تاریخی است که برای نخستین بار توسط یک هنر مند و پژوهشگر افغان راجع به جهان موسیقی ، موسیقی دانان ، سرایندگان و نوازنده گان آهنگهای محلی و فلکلوریک و کلاسیک در هر دو زبان ملی دری و پشتو با بیان ساده و روان برشته تحریر آمده و یک اثر بسیار عالی و ارزشمند را که در تاریخ هنر در افغانستان سابقه ندارد به علاقمندان ارائه داده است ـ

با تاسف در دههای اخیر صد ها هنرمند محبوب و آزموده افغان چون عبدالوهاب مددی و امثال ایشان در اثر بربادی های وطن و جنگهای بی پایان خانمانسوز و فرار و هجرت و آوارگیها در سر زمینهای بیگانه و نا آشنا مواجه به مشقات گوناگون متواری شدند . چه بسا سازها که در هم شکست و چه بسا راز ها که نا گفته ماند ـ بناً محترم مددی ترک اشیانه کرده و فعلاً در کشور آلمان زندگی را سپری می نمایند. برایشان موفقیت و زندگی آرامی امید واریم

نینواز

 

 

 

اسمش فضل احمد، نام فاميلي اش زكريا و متخلص به نينواز، فرزند فيض محمد خان زكريا بود. پدرش وزير معارف دوران شاهي و در شعر’’فيض محمد كابلي‘‘ تخلص مي نمود.

نينواز هنوز جوان بود كه در پهلوي درس و سبق، علاقه به نواختن آلات موسيقي(اكارديون، هرمونيه و طبله)  و آواز خواني داشت و با استعداد ذاتي كه داشت، زود هم در اين فن رشد نمود.

او در صنف 11 يا 12 ليسه استقلال بود، كه چهلمين سالگرد استرداد استقلال كشور را بطور فوق العاده جشن ميگرفتند. به وزارت معارف دستور داده شد كه هر ليسهء پايتخت در روز رسم گذشت معارف، گروپ ترانه خوانهاي خود را داشته باشد. ادارهء ليسه استقلال اين وظيفه را به نينواز سپرده بود. او براي شعر: (قوم افغان افتخار آسيا- عسكر سنگين وقار آسيا)، چنان كمپوزي ساخت و اين ترانه را بالاي شاگردان ليسه استقلال آنقدر پخته نموده بود، كه اگر در روز قضاوت و داوري در لوژ غازي ستوديوم در كنارِ پادشاه، حكميت و قضاوت بدوش مرحوم عبدالغفور خان برشنا نمي بود، بي ترديد گروپ ترانه خوانهاي ليسه استقلال درجه اول ميشدند، چونكه استاد برشنا كمپوز ترانه خوانهاي ليسه نجات را خود ساخته و با آنها مشق و تمرين نموده بود و در هنگام داوري، رأي بر مقام اول ليسه نجات داده بود.

فضل احمد زكريا ’’نينواز‘‘، ليسه استقلال را به پايان رسانيده بعدا" شامل پوهنتون كابل در فاكولتهء حقوق و علوم سياسي شده بود و بعد از فراغت از پوهنتون، در وزارت خارجه وظيفه اجرا مي نمود.

با وجوديكه در سفر هاي رسمي و دپلوماتيك، شرايط برايش ميسر بود كه در خارج زندگي نمايد، مگر او وطنش را برابر جانش دوست داشت و آرزوي پاك داشت كه در پهلوي ماموريت رسمي، در پرورش استعداد هنري جوانان افغانستان در رشتهء هنر آواز خواني خدمت نمايد، خدمت بي پاداش و صادقانه. 

نينواز با ساختن كمپوز هاي دلنشين و تصنيف ها و ترانه هاي نازنين، شاگردانش را تا به سكوي افتخار و شهرت نمي رسانيد، آرام نمي گرفت. وقتي مرحوم عبدالرحيم ساربان نزدش آمد و برايش خواندن هاي: ’’من نينوازم، شبهاي هجران، ني مي نوازم...‘‘ و يا’’خورشيد من كجايي؟، سرد است خانهء من...‘‘ و يا’’شد ابر ها ره پاره، چشمك بزن ستاره، از من مكن كناره...‘‘ را ساخت، ديگر ساربان با صداي سحر آميزش محبوب قلبها و عاشقها شده بود و شيفته گانِ آوازِ او نه تنها جوانان شوريده بودند، بلكه پيران صاحبدل نيز گوش به آواز ساربان مي دادند.

و هنگاميكه خانم فريده مهوش، زانوي شاگردي به مقام هنر نينواز زد، نينواز به او قول داد كه تا بمرحلهء استاديش نرساند، از سعي به اين هدف دريغ نمي نمايد. و با كمپوز ها و ترانه هاي نينواز، مهوش استاد شد. البته انكار استعداد و صداي دلپذير اين خانم وطنپرست را نيز ناديده نميتوان گرفت، كه خداي عمر و هنرش را از مردمش نگيرد.

ميگويند مهوش آنقدر انسان با پاس است، كه در هنگام استاديش، نينواز  دستانِ او را ميبوسيد. زهي افتخار به استاد مهوش و زهي افتخار به هنر نينواز و خدمات صادقانهء او اندرين راه! 

و خوب بياد است كه وقتي نينواز، جوان بلند قامت ديگر را كه اصلا" قاري قرآن شريف بود، به شاگردي گرفت، كه او غلام سخي حسيب بود و وقتي آزمايش كرد گفت، در صداي تو بركت آيات قرآن است و برايش كمپوز و خواندن قالين باف را ساخت: (بيا بريم قالين ببافيم سوي آقچه، تخته تخته، پارچه پارچه، قالين هاي سرخ و سفيد، براي يارِ برگ بيد...)

و چون اين شاگردش نيز بدلش خواند، همرديف با تخلص خود برايش لقب’’دلنواز‘‘ را گذاشت كه بعدا" آن حسيب شد دلنواز، و دلنواز هم اگر هنر خواندن را در نيمه راه به علت ازدواج رها نميكرد، با استعداد و افسونگري آوازي كه داشت، شهرتش به بيرون مرزها ميرسيد. 

و اما شاگردِ ديگرش كه تا با نبودِ خودش با نينواز بود، يعني احمد ظاهر شهيد چنان از فيض هنر كمپوز ها و تصنيف هاي دلنواز بهره برد، كه حديث و آوازهء شهرتش مرز ها را شكست و نه تنها تا امروز محبوب قلبهاي افغانها است، بلكه تاجكيان، ايرانيان و قفقازيان نيز در ترانه ها و هر بيت و آوازش، درد و هم عشق خود را مي يابند. از همين خاطر است كه شاعران زياد تاجيك در زمان حيات شهيد احمد ظاهر، تصنيف و شعر خود را افتخارانه به او ميفرستادند و خواهش مي نمودند كه شعر هاي آنها را در لابلاي موسيقي با صداي افسونگرش بخواند. از همين بابت در تاجكستان مجسمهء او را ساخته اند. همه ساله در روز تولد و در سالگردِ نبودِ او محافل ياد و بودش را گرامي ميدارند و با دريغ كه در وطن اصلي اش هنوز قبر شكستهء او را كسي ترميم ننموده است و از ياد و بودش و از علت اصلي نبودش و استادش نينواز، خبري نيست كه نيست. 

و شاگردان ديگر نينواز احمد ولي، هنگامه، سلما، سيما ترانه، مرحوم اكبر رامش و ديگران كه هر كدام بجاي خود و بهنگام خود و به علاقمندان خاص خود مقام والا را داشتند و دارند. اضافه پردازي نخواهد بود و سخن حق و بجا هم خواهد بود، كه اگر احمد ظاهر تا امروز جاي در دلهاي مردم كشور ما و در قلبهاي مردمان تاجيك زمين و قفقاز زمين دارد، نيمه افتخار آن در كمپوز ها و ترانه ها و تصنيف هايست كه نينواز براي اين شاگرد بي بديلش از دل و جان ساخته و ارزياني نموده.

پس از ناپديد شدن نينواز از صحنهء زندگي، منزل او به نشانهء همدردي از دوستان و عزيزانِ او و خانمش، پُر و خالي ميشد و هر يك آمادگي شانرا براي انجام خدمتي به خانوادهء او ابراز مي داشتند، اما مرديكه رنج فقدان او را كشيد و پيوسته كمر خدمت را در راهِ رفاه و آسايش خانواده بست، فضل حق بود كه هرگاهي نامي از نينواز بميان ميآمد، اشك از چشمان غمديده اش جاري ميشد، گلويش را عقدهء تلخي مي فشرد، آه ميكشيد، سر زانوي غم مي نهاد و در گوشهء مي خزيد و مي گريست: اين مرد همان دكاندار فقير جادهء ميوند بود كه نينواز در هر ماه قسمتي از معاش خود را به دخلِ او ميريخت. فضل الحق تا روزيكه خانوادهء نينواز در وطن بود، در خدمتِ آنها بود و خود و زندگاني خانوادگي خود را مديون نينواز مي دانست. تا جائيكه آگاهي دارم، خانم نجيب و شريف نينواز(عاليه) بياد شوهر نامدارش، با سحر دخترش و حارث پسرش در ايالت ويرجينيا زندگي دارند.

در قدرداني و وصف و ستايش از هنر و آواز نينواز، شاعران و نويسندگانِ چند قلم بدست گرفته اند و چيز هاي در خورِ مقام هنري و انساني او سروده اند. از جمله استاد خليل الله خليلي، جناب حامد نويد و ارادتمندانِ ديگر در سال 1346 خورشيدي، هنگاميكه نينواز سكرتر اول سفارت كبراي افغاني در انقره بود و استاد خليلي  هم سمتِ سفير كبير را داشت، شبي در محفل ادبي و روحاني، شعر (باغبان و خزان ) را خواند، كه نشر آن متأسفانه از حوصلهء

اين مختصر بدور است.

وآصف باختری

 

وی در سال ۱۳۲۱ هجری خورشیدی زاده شده است. او تحصیلاتش را در رشتهٔ ادبیات در افغانستان و امریکا به پایان رسانیده و مدتی را به عنوان مدیر مسئول مجلهٔ ژوندون به فعالیت پرداخت و مدتی را نیز به‌عنوان رئیس اتحادیهٔ نویسندگان افغانستان در کابل مشغول کار بوده است.

 

وآصف باختری، از نخستین شاعرانیست که دستورالعمل‌ های نیما را در عرصه شعر بصورت درست به کار بست. شعر بیشتری از شاعران جوان از شعر وی تأثیرپذیر است و وی را به عنوان استاد یاد می‌کنند و ناگفته نباید گذشت که برخی از شاعران نام آور شعر امروز افغانستان در پرتو مشورت‌های استاد باختری به کمال رسیده اند. برعلاوه عرصه شعر، استاد وآصف باختری در عرصه‌های دیگری چون ترجمه ،نقد و نظریه پردازی دست بالا دارد.

 

استاد وآصف باختری در خشونت بارترین سالها دیارش را ترک نگفت و در همانجا ماند، اما بالاخره در سال ۱۳۷۵ رحل اقامت برکند و راهی غربت سرای پاکستان شد. او سالی چند در پاکستان بسر برد و اکنون در شهر لس‌آنجلس ایالت کالیفرنیای امریکا به سر می‌برد .

میر غلام محمد غبار

میر غلام محمد غبار فرزند میر محبوب کابلی از چهره های سیاسی و ادبی افغستان است که در اواخر پادشاهی حبیب الله خان به جنبش جوانان افغانستان پیوست ـ میر غلام محمد غبار بر علاوه ای سمت های مهم دولتی در داخل و خارج افغانستان و عضویت های ادبی و پژوهشی مقالات و نبیشته های زیادی دارد ـ

وی در سال 1311 شمسی تا سال 1315 شمسی بنابر فعالیت های سیاسی در کابل زندانی شد و سپس به ولایت فراه تبعید گردید که تا 1317 در آنجا ماند ـ در سال 1318 به قندهار تبعید شد و در آنجا کتاب احمد شاه بابا را نوشت ـ در سال 1320 خورشیدی دو باره اجازه ای برگشت به کابل را به وی دادند ـ در کابل عضو انجمن تاریخ گردید و همزمان روزنامه ای انیس را نیز منتشر مینمود ـ

در انتخابات دوره هشتم 1331 خورشیدی نامزد نمایندگی مردم کابل شد ـ ولی باز با دیگر روانه زندانش کردند که هشت سال در زندان ماند ـ

پس از رهایی از حبس به نوشتن کتب و مقالاتی پرداخت ـ

سر انجام بیماری معده گرفتار حالش گردید و پس از عمل جراحی در 22 دلو 1356 چشم بر جهان فروبست ـ

آرامگاه وی در شهدای صالحین کابل است و آثار وی از جمله افغانستانو نگاهی به تاریخ 1315 ـ1311 در مجله کابل به چاپ رسیده است ـ احمد شاه بابای افغان رساله ای خراسان افغانستان به یک نظر جلدسوم از تاریخ افغانستان که از ضهور اسلام تا فروپاشی دولت طاهریان را در بر میگیرد ـ تاریخ ادبیات دری افغانستان در قرن اخیر و کتاب معروف افغانستان در مسیر تاریخ را میتوان نام برد ـ میرغلام محمد غبار چهارده سال از عمرش را در زندانها گذراند و برای ایجاد بنیاد های ترقی خواه تلاش بسیار نموده و یکی از طرفداران جدی دولت مردم سالاری بود

گوهر شاد بیگم

 

گوهر شاد بیگم ، یکی از زنان نامور کشور ما بوده، سال تولد او به طور دقیق معلوم نیست. وی دختر امیر غیاث الدین، سردار و صاحب قبیله ترخانیان بود. میگویند که میان قبیله ترخانیان و تیموریان یک سلسله بدبینی های خانواده گی موجود بود.

پسانتر آنها در بین خود خویشی نمودند که بد بینی و دشمنی گذشته به دوستی مستحکم و اطمینان بخشی بدل شد، روی همین اصل ، امیر غیاث الدین ، دختر خود گوهر شاد را به میرزا شاهرخ فرزند علمدوست امیر تیمور کورگانی داد.

گوهر شاد یک زن هوشیار ، با تدبیر و علمدوست بود، همین که در سلسله حاکمیت تیموری ها ، خصوصاً حاکمیت میرزا شاهرخ از نظر علم و هنر ترقی روز افزون نمود، بیشترین تاریخ نگار ها ، آنرا از برکت وجود گوهر شاد بیگم میدانند.

او علما، دانشمندان و هنرمندان را با نگاه قدر مینگریست به منظور ترقی و تعالی معارف ، یک مدرسه بزرگی در هرات ایجاد نمود. استادان بزرگ و دانشمندان عالیقدر را جهت تدریس مقرر کرد و برای طالبان و مدرسین سهولت زیادی فراهم نمود.

گفته می شود که این زن دانشمند در امور دولتی و حکومتی با شاهرخ میرزا مشوره های سازنده ای میداد و در امور اجرایی سهم فعالانه ای میگرفت، همچنین در بسیاری از سفر ها نیز شاهرخ میرزا را همرایی مینمود، ولی پس از مرگ شاهرخ میرزا هم در نزد مردم از قدر و عزت برخوردار بود.

کارمند های عالی رتبه دولتی دائماً مشوره های سازنده او را عملی می نمودند. بعضی اوقات که میان شهزداگان و حکام دولتی اختلاف و مشاجره ای به وقوع می پیوست میانجیگری می نمود و مصالحه بوجود می آورد و به اثر نفوذ و قدرت زیادی که داشت هیچکس نمی توانست که خود غرضانه در میان مردم دست به ظلم و ستم و تطاول دراز کند. از همان جا بود که برخی از اشخاص غرض ورز و نا سالم احساس بدبینی نموده و موجودیت او را در برابر خویش خطر بزرگی می پنداشتند و روی این امر به هر طریقه ای که بود وی را از برابر خود دور نمودند.

بر اساس حکم و فرمان این خانم خیر خواه کار های عمرانی زیادی صورت گرفت که طور نمونه برخی از آنها را ذکر می کنیم:

از جمله یکی ایجاد مدرسه ای بود که کار ایجاد این مدرسه از سال 820 هجری قمری آغاز شد و 21 سال دوام کرد. برای اعمار آن از تمام نقاط معماران، نقاشان و رسامهای زبر دستی فرا خوانده شد و به کار افتادند.

این مدرسه در آن عصر در تمام آسیا یک مرکز فراگیری علوم بود که همه علم دوستان و علم پویان بدآنجا مراجعه میکردند، همینسان در جوار این مدرسه یک مقبره بسیار زیبای برای خود و شوهر خود و حظیره برای فرزندان خویش ساخت که جسد شوهرش در آنجا دفن شده بود اما چندی بعد میرزا الغ بیک استخوانهای او را در تابوت گذاشت و به سمرقند برد و در کنار مرقد امیر تیمور پدر شاهرخ میرزا بخاک سپرد یکی از یادگارهای عمرانی دیگر او مسجدی است که در شهر مشهد ایران ساخته و بنام گوهر شاد بیگم یاد میشود. باستان شناسان، این مسجد را یکی از ده عمارت با ارزش دیرینه و عمارت مهم و با ارج جهان وانمود کرده اند. کار اعمار این مسجد از 821 قمری آغاز و طی 12 سال پایان یافت. این زن فرهیخته بسا خدامات عرفانی و کار های عام المنفعه و هنری و علمی انجام داده است که افزون از تعریف و توضیح است.

گوهر شاد بیگم در سال 861 هجری قمری بدست میرزا سلطان ابو سعید با نهایت بیرحمی کشته شد. جریان از این قرار بود که بعد از مرگ میرزا شاهرخ اختلافاتی در خانواده تیموریان ایجاد گردید که روز افزونتر میشد . به سال 855 هجری قمری میرزا سلطان ابو سعید ضمن جنگی میرزا عبدالله را از میان برداشت و خود قدرت را بدست گرفت و تا 861 هجری قمری در سمرقند حکومت نموده پس از انکه میرزا بابر در مشهد وفات یافت هرج و مرج در خراسان رخ داد که بتدریج افزونتر میگردید.

میرزا ابراهیم با میرزا شاه محمود دست به جنگ شد در همین فرصت سلطان ابو سعید از ماورالنهر به قصد تسخیر خراسان حرکت نموده از طریق آمو دریا پا به هرات گذاشت و آن شهر را متصرف شد و سپس گوهر شاد بیگم را زندانی کرده پسانتر برایش ثابت شد که با موجودیت و زندگی گوهر شاد بیگم نمیتوان آسود و او را در باغ سفید به قتل رساند و پس از مدتی در سال 873 قمری میرزا یادگار محمد نواسه این زن نامدار برای انتقام مادر کلان خود سلطان ابو سعید را به قتل رساند.

قبرش در خیابان هرات و در کنار فرزندان و نواسه هایش قرار دارد گرچه بعضی میگویند که در کهسان اسلام قلعه است اما محقیقن معاصر به صورت یقین قبر وی را در خیابان هرات می دانند

استاد خلیلی

استاد خليلي در سال ۱۲۹۳ خورشيدي در باغ شهر آراي كابل ديده به جهان گشود. در سنين طفوليت والدينش را از دست داد و در نيمه راه، تعليم را رها كرد. او سالهاي را در كابل، كوهستان و بلخ گذرانيد. استاد در پست هاي اساسي زيادي در دواير دولتي افغانستان در داخل و خارج از كشور كار كرد . در اوايل دهه بيست خورشيدي به حيث معاون دانشگاه كابل به كار گماشته شد.

 در سال ۱۳۳۰ رئيس مستقل رياست مطبوعات شد و در سال ۱۳۳۲ به حيث مشاور عالي سلطنتي در دربار محمد ظاهر شاه پذيرفته شد. در سالهاي نخستين دهه ۵۰ به عنوان سفير كبير مدتي در عربستان سعودي و سپس در عراق مصروف خدمت بود.

 استاد خليلي پس از كودتاي هفت ثور سفارت را ترك و مدتي در اروپا و امريكا به سر برد. اما عشق وطن و وطندار دير آنجا نگذاشتش. استاد پس از آن به پاكستان آمد و در كنار هزاران هموطن آواره اش، مسكن گزيد و در اين دوره آثار زيادي از وي به نشر سپرده شد. استاد خليلي در مجموع ۶۲ اثر منظوم و منثور در عرصه هاي مختلف هنر، ادب ، سياست، فلسفه و عرفان دارد كه بيشتر شان در داخل و خارج از كشور به طبع رسيده است. استاد خليلی نام صاحب مرتبتي در ميان فارسي زبانان كشور همسايه ايران نيز كسب كرده بود. چنانچه مقامات دانشگاهي و حلقه هاي ادبي آنكشور دوبار در طي سالهای ۱۳۳۵ و ۱۳۴۰ از استاد خليلي دعوت نمودند و استاد مورد استقبال فراوان حلقه هاي فرهنگي آن ديار قرار گرفت.


        استاد خليل الله خليلی در بهار
۱۳۶۶ خورشيدی در شهر اسلام آباد پاکستان چشم از جهان فرو بست و به جاویدانه گان پیوست. روح اش شاد باد

استاد پیر زاده هروی

 

نسل گذشته هرات حاجی غلام حسین پیر زاده رامی شناختند. در سال 1320 در شهر کهنه هرات در ناحیه اول برای میرزا حیبب الله پیر زاده پسر حاجی پیر ، خداوند بزرگ پسری اعطا نمود که نامش را امین الله نهادند که هنوز هفت بهار از زندگی امین الله نگذشته بود که مادرش از دنیا رفت، شاید لطافت و ظرافت ذوق ،از همین جا در او شکل گرفت. در همین آوان امین الله به مکتبخانه رفت و با استعداد که داشت ظرف مدت کوتاهی صرف میر و زنجانی را به پایان برد و همزمان در دوکان عطاری پدر واقع در بازار خوش هرات به وی کمک میکرد .

در همان سالها ذوق هنری در وی دیده می شد چون پدرش خط ریز را خوش و زیبا می نوشت به خط و زیبائی های آن علاقه مند شد و با گذر از بنا های تاریخی هرات مثل مسجد جامع شریف، گازرگاه، زیارت پیر هرات خواجه عبدالله انصاری به زیبایی های تجلی در کتیبه ها و سنگ نوشته ها و کاشی های این دو مکان مقدس چشم میدوخت و لذت میبرد در گازرگاه شریف خطوط زیبا نستعلیق میر عبدالرحمن حسینی و دیگر خطاطان او را بخود جذب می نمود. امین الله در سال 1334 شمسی به اشتیاق و ذوق درونی ، نزد استاد بی همتا دوران خویش استاد محمد علی عطار هروی راه یافت و در نزد این هنرمند گرانمایه و نیک سرشت خوشنویسی را به شیوه علمی و مکتبی آموخت و با خطوط و روشها آشنا گردید.

او در محضر این استاد به رمز و راز های نی و مرکب و سماع بروی کاغذ آشنا گردید و خطوط نستعلیق ، ثلث و نسخ و شکسته و کوفی را شروع به نوشتن کرد . در سال 1343 به عسکری رفت و بعد از ختم عسکری در سال 1346 در کورس خطاطی که توسط والی وقت هرات در اداره اطلاعات و کلتور هرات به سرپرستی مرحوم استاد محمد علی عطار بر گذار شد ، شرکت نموده گاه اجازه مییافت در غیاب استادش به تعلیم و رهنمایی همشاگردی هایش بپردازد و در پایان به عنوان شاگرد اول آن کلاس شناخته شد.

از آن سال به بعد در سفر های متعدد به چند کشور منطقه تا حدودی از خط و مشق بدور ماند ولی شوق و ذوق هنری و علاقه شدیدی به خوشنویسی در وی نمایان و زنده بود تا اینکه در سال 1353 در شهر نو هرات دفتر خطاطی دایر نمود و به ارایه هنرخط به مردم خود به تعلیم مجانی خط پرداخت و شاگردان زیادی بدون چشم داشت مادی پروارنید.

در سال 1367 شمسی مسابقات بین المللی یادوارهء شهدای مکه برگزار شد شرکت نمود که برنده جایزه شد . همچنان در مسابقهء خط که در سال 1367 در استان خراسان برگزار شد خط ثلث استاد پیرزاده مقام اول را کسب نمود.

 

را بعه بلخی

ا ولین شا عره زبا ن د ری که د رتذ کره ها ا زا و نا م برد ه شد ه ا ست ، رابعه بنت کعبه قزداری میبا شد که همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری  رود کی بود و د ر نیمه اول  قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل  و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قندهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در د ست نیست  ولی پاره ا ی از حیات او معلوم است.

ا ین دختر عاقله و دانشمند در ا ثر توجه پد ر تعلیم خوبی ا خذ نموده ، درزبا ن دری معلو ما ت وسیعی حاصل کرد، و چون قریحه شعری دا شت ، شروع بسرود ن ا شعار شیرین نمود . عشق ایکه رابعه نسبت بیکی ار غلا مان برادر خود در دل میپردازد ، بر سوز و شور اشعارش افزوده آنرا بپایه تکامل رسانید . چون محبوب او غلا می بیش نبود و بنا بر رسومات بی معنی ان عصر رابعه نمیتوانست امید وصال او را داشته باشد ، از زندگی و سعاد ت بکلی نا امید بوده ، یگانه تسلی خاطر حزین او سرود ن اشعار بود ، که در آن احسا سات سوزان و هیجان روحی خود را بیان مینمود.

گویند روزی رابعه در باغ گردش می کرد، ناگاه محبوب خویش را که بکتا ش  نام داشت مشا هده نمود ، بکتاش از د ید ن  معشوقه به هیجان آمده ، سر آستین او را گرفت ، ا ما رابعه به خشم خود او را رهانید ه ، نعره زد  )آیا برای تو کفایت نمی کند که من دل خود را بتو داد م د یگر چه طمع میکنی ؟)

حارث ، براد ر رابعه که بعد از مرگ پدر حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صند وقچه  بکتاش را دزدیده ،بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد . برادر او ازین عشق اگاهی یافته ، باوجود پاکی آن بر خواهر خود آشفته ، حکم به قتل او داد. و را بعه قشنگ در لحظه ها ی جوانی ، با د ل پر ارمان این دنیایی  را که از آن جز غم و ناکامی نصیبی نداشت ، وداع نمود. اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده ، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ عطار و مولانا جامی (رح) در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند.

پدر رابعه نظر به لیاقتش بر او لقب (زین العرب) گذاشته بود. رابعه تخلص نداشت ، اما محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:

خبــــر دهند که بارید بر ســــر ا یوب         ز آسمــان ملخان و ســــر همــه زرین

اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟!       سزد که بارد بر من یکی مگس روهین

لیلا صراحت

لیلا صراحت در23 جوزا وبه قولی ديگر در 23 ميزان سال 1337 بدنیا آمد. پدرش زنده یاد سرشار شمالی ، لیلا را با الفبای شعر و ادب آشنا کردو نخستین آموزگارش شد.

لیلا صراحت تحصیلات ثانوی اش را در لیسه عالی ملالی و تحصیلا ت دانشگاهی اش را در فاکولته زبان و ادبیا ت پوهنتون کابل به اتمام رساند.
از همان زمان شعرهای خانم صراحت روشنی در روزنامه ها و مجلات کابل به چاپ می رسید.
بعد از ختم تحصیل در لیسه، خانم صراحت به عنوان آموزگار زبان و ادبیات فارسی- دری نخسین شغل رسمی اش را آغاز کرد.
او مدتی نيز معاون مجله زنان "میرمن" بود و چندی در انجمن نویسندگان افغانستان کار کرد.
آخرین شغل رسمی اش معاونت شورای زنان بود که درهمزمان با آن مديریت مسئول نشریه "ارشادالنسوان" را نیز به عهده داشت.
از او مجموعه های "طلوع سبز"، "در تداوم فریاد"، "حدیث شب" (مشترک با ثریا واحدی)، "از سنگها و آیینه ها" و "روی تقویم تمام سال" به نشر رسیده است.
خانم صراحت در سال 1998 به هلند پناهنده شد و در هلند مدير مسئول فصل نامه "حوا در تبعید" بود.

خانم لیلا صراحت به تاریخ 2 جولای 2004 در یکی از شفاخانه های هالند به سبب مریضی سرطانمغز چشم از جهان پوشید. رح اش شاد باد

 

 

 

انجمن فرهنگی تکوین
 
این سایت توسط انجمن فرهنگی تکوین به منظور شناسایی همه چهره های هزاره ها که به خاطر بقایا هزاره خون شان و خون خانواده خود را در راه دفاع از هزاره ریختن و امروز کاملا نام شان فراموش شده و ما می خواهیم نام انها را دوباره زنده کنیم
ایا میخواهید مقالات شما در این سایت انتشار یابد
 
با عرض سلام انجمن فرهنگی تکوین با کمال میل از مقالات انتقادات و پشنهادات شما استقبال می نماید اگر میخواهید که مقالات شما در سایت ما نشر شود مقالات خود را به ما ایمیل کنید
hazara_takven@yahoo.com
takve_takven@yahoo.com
با تشکر
انجمن فرهنگی تکوین
پیوندها
 
کویته عبدالله رفیعی
www.quetta.blogfa.com
سایت علمی فیزیک ایران
www.hupaa.com
هزاره پیوند
www.hzarepayvand.blogfa.com
ویکیپدیا
fa.wikipedia.org
 
بابه مزاری:- خواست ما این است که جنگ نباشد تفاهم باشد؛ خواست ما این است که حذف نباشد پذیرش باشد؛ خواست ما این است که بیایند یک روز در تاریخ افغانستان ـ افغان ها اثبات بکنند که لیاقت و توانایی این را دارند که مشکل خود را در بین خود ـ خود حل بکنند This website was created for free with Own-Free-Website.com. Would you also like to have your own website?
Sign up for free